سی و سه سالگی مثل شراب جا افتادهست، مثل بوی نون تازه، سر ظهرهای ماه رمضون. مثل کرشمههای بیستسالگی، مثل حرارت اون سالها نیست. اما چیزهای هست که دلت رو گرم نگهمیداره، مثل یه شمع توی انعکاس تالار آیینه. هنوز از چیزهایی در این دنیا سر شوق میای ولی نه برای هر چیزی، که همین هم البته غنیمته. یه ریتم متقارن میشی از همه سازها. هارمونی توی این سالها خودش رو نشون میده. بر خلاف سالهای قبلتر که همه سازها در بالاترین نقطهشون بودن حالا گاهی افسار میزنی به ذهن پریشون و درست میبینی گاهی. شاید سالهای بعدتر رو بشه به یه تکنوازی بینقص تشبیه کرد، امیدوارم باشه.
فقط این وسط حفرهها بزرگترند. غم عمیقتر و شادیها زودگذرترند. درد از غم ایام حال نیست، بلوغ فکری این روزها رو قابل هضم میکنه، غم آینده هم نیست، آیندهی نیامده هنوز گرگ و میش صبحهای پاییزه. ولی هرچه هست از خلا روزهای قبله.
سی و سه سالگی تجربهکردن همزمان امید و ناامیدیه، ولی هر کدوم در جای خود. برخلاف سالهای پیش که همزمان همهی حسها در بالاترین درجهشون تجربه میشدن. این روزها که همهچیز در هم و برهمتر از قبل به نظر میاد، ذهن من سیوسهساله مثل نوای کمانچهای شده که داره جای درست نواخته میشه. میشه شهر خاموش، هم غم رو از ته دل روایت میکنه، هم امیدی که به شهر خاموش بر میگرده.
و اما جاهای خالی اسم دارند، گنگ و نامفهوم نیستند. و اما زندگی...