عصبانیت، نفرت، بی اعتمادی، پوزخند... این ها کلمات هستند که وقتی بهت خیانت شد بیشترین معنی رو توی زندگیت داشتند. خیانت انواع مختلفی داره. خیانت شریک عاطفی، خیانت خانواده، خیانت دوست و ...
درد هیچ خیانتی کمتر از بقیه نیست. هیچ لحظه ای توی زندگی بدتر از وقتی نیست که میفهمی کسی که به اندازه ی چشمات بهش اعتماد داشتی، کسی که محرم رازت و غمخوار دردت بود، تو تموم این مدت با لبخند مهربانی بر لب، داشته مشخصات کمرت رو بررسی میکرده که بفهمه خنجر رو کجا بزنه دردش بیشتره.معمولا یکی از عمیق تریت حس ها توی این موقعیت نفرته. اما نه از شخص خائن. بلکه از شخص شخیص خودت. با تموم وجود از خودت متنفر شدی به خاطر تموم ساده لوحی ها و اعتمادهات. از این که چه نشونه های واضحی وجود داشتند و تو صرفا به خاطر اعتماد به نفس کاذبت فکر میکردی طرفت رو خوب میشناسی و خطری متوجهت نیست. روزی هزار بار پوزخند میزدی و قلبت شعله ور میشد وقتی اون لحظه ی یقین رو به یاد میاوردی.
یه مدت طولانی رو درگیر حرص خوردن و ای کاش گفتن بودی. حتی ممکنه دچار افسردگی هم شده باشی. اگه خیلی بدشانس باشی باید هر روز و هر ساعت چشمت توی چشم اون شخص بیفته و اگه خیلی بدشانس تر باشی باید وانمود میکردی حالت خوبه و مشکلی با قضیه نداری چون ترس هایی بزرگ تر از نفرتت داشتی.
کم کم سعی میکردی قضیه رو فراموش کنی. شروع میکردی به سرگرم کردن خودت ولی با مزخرف ترین روش های موجود.یا خودتو غرق کارت میکردی یا فیلم یا غذا. چون هنوزم به شدت حالت خراب بود، اصلا نمیتونستی به روش های مناسبت تری برای فراموشی فکر کنی تا اینکه...
تا اینکه یه روز به خودت میای و میبینی ته چاه افتادی. میبینی اون شخص مذکور خیلی راحت به روال عادی زندگیش برگشته و حتی به خاطر خیانت به تو وضعش بهتر هم شده. ولی از تو فقط یه پوسته ی افسرده مونده که خیلی وقته فراموش کرده چجوری واقعا از زندگیش لذت ببره . این نقطه مهم ترین جای قضیه است. تو هیچوقت نمیتونی به فکر نجات خودت بیفتی مگر وقتی که تو پست ترین حالت ممکن باشی. اینجاست که باید خودت رو بکشی بالا. باید بفهمی هیچکس مهمتر از خودت نیست و نباید به خاطر یک سری انسان حقیر، پشت کنی به کسی که همیشه تو زندگی همراهت بوده. یعنی خودت...
اینجای قضیه که شد آروم آروم زندگیت رو به دست گرفتی. شروع کردی به ورزش، به مطالعه، به گوش دادن پادکست هایی که حالت رو خوب کنه، به پیدا کردن یک هدف، به برنامه ریزی برای ادامه ی زندگی عزیزت و یه رو به خودت اومدی و دیدی که دیگه ات سینه ات سوزان نیست. تبریک میگم . تو تونستی تموم اون درد و رنج رو شکست بدی و بشی همون آدمی که بودی.حتی بهتر از ورژن قبلی خودت.
اما...
آیا واقعا اون آدم سابق شدی؟ آیا تونستی جواب لبخند کسی رو با یه لبخند حقیقی بدی؟ آیا تونستی باز سفره ی دلت رو پیش کسی باز کنی بدون اینکه مدام این فکر توی ذهنت باشه که این یکی چه نقشه ای توی سرش برای نابودیت داره؟
نه... تا مدت های زیادی فوبیای اعتماد پیدا کردی. درسته که حالت خوب شده ولی هنوزم یاد اون لحظه که میفتی، میخوای به هر نحوی که شده جلوی تکرارش رو بگیری و چه راه حلی بهتر از اینکه دیگه هیچوقت به کسی اعتماد نکنی. به هر حال این هم یک فاز گذراست مثل قبلیا. ولی ممکنه از چند روز تا چند صد هزارسال طول بکشه.
زندگی آدمیزاد بدون اعتماد کردن، رنگ و بوش رو از دست میده. ولی من فکر میکنم همون آدمیزاد باید اینجور شکست ها رو توی مسائل کوچیک (امیدوارم کوچیک) تجربه کنه تا حواسش رو جمع کنه و گرفتار رنج های صد هزارساله نشه...