من توی زندگیم به یه مدل آدم بیشتر از هر کس دیگه ای غبطه خوردم. اونایی که به راحتی میتونن حرفشون رو بزنن. آدمای بی پروایی که چندین و چند روز رو به فکر کردن بیش از اندازه برای یه جمله ای که میخوان بگن صرف نمیکنن. یادمه یه زمانی تصمیم گرفته بودم استعفا بدم. شب قبلش تا ساعت 5 صبح داشتم به جمله هایی که میخواستم بگم و پاسخ های احتمالی مدیرم فکر میکردم. معمولا توی اون زمان از شب آدما از همیشه شجاعترن. از اینکه بالاخره میخواستم حرفم رو بزنم چنان حس قدرت و اعتماد به نفسی داشتم که میتونستم توی اون ساعت از جام بلند بشم و سی بار دور کهکشهان راه شیری بدوم. به سختی تا هشت صبح خوابیدم و موقع عمل رسید. اول صبح تصمیم گرفتم عصر این خبر رو به مدیری که هم بسیار دوستش داشتم و هم بسیار ازش میترسیدم بدم. با اینکه از کارم متنفر بودم ولی به خاطر عذاب وجدان و علاقه به مدیرم و عدم اعتماد به نفس و هزارتا دلیل دیگه نمیتونستم به راحتی استعفا بدم.
ساعت داشت آروم آروم میگذشت و هرچی به عصر نزدیکتر می شدم احساس میکردم لحظه به لحظه داره از علائم حیاتیم کم میشه و این رو کاملا جدی میگم!! تپش لب شدید، سردرد، تهوع و ... . نزدیکای عصر کم مونده بود وسط پذیرایی خونه غش کنم که دیگه خانواده ام به دادم رسیدن و اون لحظه بود که برای حفظ جونم هم که شده تصمیم گرفتم حرفی نزنم. و من که الان اینجا در خدمت شمام هنوز هم موفق به انجام این امر خطیر نشده ام و موکولش کردم به موقعی که از جونم سیر شده باشم.
الان ممکنه خیلیا پیش خودشون فکر کنن که آخه مگه استعفا دادن هم ترس داره! ولی بحث سر این موضوع نیست. هربار که حس میکنم حرفی که میخوام بزنم یا کاری که میخوام بکنم قراره باعث بحث و جدل بشه یا باعث بشه شخص مقابل از من ناامید بشه یا کلا هر تاثیر منفی به وجود بیاره، محاله اون رو انجام بدم. مگر وقتی که دیگه جونم به لبم برسه که دیگه اونم به سختی رخ میده. خیلی به سختی... ولی با اینحال من عاشق این لحظه ی جون به لب رسیدنم. اون لحظه هایی از زندگیم که عقل و احساسم کامل از میدون به در میشن و فقط یک چیز وارد میشه. خودخواهی محض...
با اینحال دوست دارم به اون آدمی تبدیل بشم که قبل از رسیدن به این مرحله بتونه با بهره گیری از منطق و احساسش حرفش رو مثل یک انسان سالم و متمدن بزنه. جالبه که دارم میفهمم گمشده های زندگیم چه چیزهای زیادی میتونن باشن