ویرگول
ورودثبت نام
زِئوس؛
زِئوس؛هر پایان شروعیست که در لباس پایان آمده.
زِئوس؛
زِئوس؛
خواندن ۱ دقیقه·۱ ماه پیش

مثلِ‌او؛

من از تو نمی‌ترسم،

اما آرامشم از لحظه‌ای مُرد که تو را دیدم.

چشمانت مثل سپاهی از ناپلئون‌اند؛

می‌تازند بی‌هشدار،

و فتح می‌کنند بی‌رحم‌تر از شمشیر.

تو را نمی‌شود دوست داشت،

تو را باید عبادت کرد؛

مثل خدای بی‌رحمی که مهربانی را از یاد برده،

و هنوز با نگاهش جهان می‌سازد.

وقتی می‌خندی، سقراط در من می‌میرد

چون دانایی در برابر جنونت بی‌دفاع است.

و وقتی سکوت می‌کنی، تاریخ می‌لرزد؛

انگار کلئوپاترا دوباره تصمیم گرفته جهان را فریب دهد..

من در تو گم شدم، نه از ضعف و یقین،

یقینی که می‌گوید تو خودِ تناقضی:

رحمتی در پوستِ طوفان،

و عذابی در جامه‌ی نجات.

بگذار همه بگویند دیوانه‌ام،

اما من حقیقت را دیده‌ام؛

او را،

که در نگاهش امپراتوری‌ها به خاک می‌افتند...

و عشق، زانو می‌زند

نوشتهمتنادبیسقراطناپلئون
۱۵
۰
زِئوس؛
زِئوس؛
هر پایان شروعیست که در لباس پایان آمده.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید