من از تو نمیترسم،
اما آرامشم از لحظهای مُرد که تو را دیدم.
چشمانت مثل سپاهی از ناپلئوناند؛
میتازند بیهشدار،
و فتح میکنند بیرحمتر از شمشیر.
تو را نمیشود دوست داشت،
تو را باید عبادت کرد؛
مثل خدای بیرحمی که مهربانی را از یاد برده،
و هنوز با نگاهش جهان میسازد.
وقتی میخندی، سقراط در من میمیرد
چون دانایی در برابر جنونت بیدفاع است.
و وقتی سکوت میکنی، تاریخ میلرزد؛
انگار کلئوپاترا دوباره تصمیم گرفته جهان را فریب دهد..
من در تو گم شدم، نه از ضعف و یقین،
یقینی که میگوید تو خودِ تناقضی:
رحمتی در پوستِ طوفان،
و عذابی در جامهی نجات.
بگذار همه بگویند دیوانهام،
اما من حقیقت را دیدهام؛
او را،
که در نگاهش امپراتوریها به خاک میافتند...
و عشق، زانو میزند