روزِچهلودوم خلنگِذهان'
در پسلایههای ذهن، آنسوتر از ادراکِ مألوف، جایی فرورفته در هزارتوی خیالِ تباه، صداهایی مأوا گزیدهاند که نه جنسِ واژه دارند، نه شباهت به آوا، نامهای با عنوانِ چهلودوم خلنگِذهان'
کژتاب، خاموشفریاد، چنانکه گویی پژواکیاند از کابوسِ زمان، نه زاده، نه مرده، که در تعلیقِ مطلق، جا خوش کردهاند.
طنینشان چون برخوردِ سُربیِ واهمه بر سنگِ روان، بافتهای اندیشه را متلاشی میکند؛ رشتههای تأمل را میگسلد، و جمجمه را بدل میکند به تالارِ بیسقفِ تردید.
صداهایی که ماهیتشان از جنسِ اضطرابِ موروثیست؛
آنیکی زمزمهای رطوبتزده با بوی کپکِ خاطراتِ مدفون، اینیکی هُجومِ هجایی خفه، شبیهِ قدمهای ناآشنا در راهروی آسایشگاههای متروک.
و صدایی دیگر، رساتر، وقاحتبارتر، با لهجهای ساخته از ملالِ ممتد، فرمان میدهد: فروپاش، سکوت نکن، بترس.
نبردی بیپرچم، بیآغاز، بیفرجام،
مغز را بدل کرده به میدانِ محاصره، جایی که افکار، چون ارتشی بیسازمان، به سوی هر نشانهی امید شلیک میکنند.
میانِ این همه، لحظههایی هست که ذهن، صرفاً بدل به دستگاهی میشود برای پخشِ پژواکهای نفهمیدنی.
نه امکانِ فرار، نه میلِ ماندن، فقط تعلیقی مسموم، مانندِ غبارِ معلق در معبدِ متروکِ حافظه.
گاه صدایی آشنا ظاهر میشود، شبیهِ لحنِ کسی که باید میرفت و نرفت؛
اما در پسِ هر جمله، دامی نهفتهست، لابهلای واجها، زهرِ خاطره ریخته شده، تا حتی صداهای دوستداشتنی هم، خنجری باشند با قبضهای از عشقِ ویرانشده.
در نهایت، تنها ذهن میماند؛ فروخورده، فرسوده، شبیه کتابی که هیچگاه تمام نشد، چون نویسندهاش هر شب در هیاهوی صداها، خود را از یاد برد.
روزجمعه۱۴۰۴.۲.۵
ساعت۰۰:۱۵دقیقۀبامداد.
بهقلم:ف.ب