روزِچهلویکم تلألؤ ترکها'
چهرهاش، مثل جنازهای مانده در آینه. چیزی میان انسان و شیء، میان نفس کشیدن و خاک شدن، نامهای با عنوانِ چهلویکم تلألؤ ترکها'
پوستش رنگ ندارد، نه از مرگ، نه از پیری، بلکه از تهماندهی نگاهی که هر روز با نفرت عبور کرده.
چینها، رد پای تکرارهای بیرحماند؛ نه گذر زمان، بلکه شلاقِ لحظههایی که یک به یک، نشستهاند و رفتهاند و چیزی باقی نگذاشتهاند جز پوستهای در حال ریختن.
چشمانش، گود و بیرمق، شبیه چاهی که هرکه در آن افتاده، برنگشته. آنقدر دیدن کشیده، که حالا دیگر چیزی جز تاریکی را نمیفهمد. هیچ تصویری نمیماند، چون حافظهاش از تهوع پر شده.
ابروهایش نه درهم، نه رها، فقط آویخته؛ شبیه طنابی که باید از آن آویزان شد تا دست آخر تمام شود.
لبها، بدون رنگ، بدون فرم، چیزی شبیه ترکِ دیوار؛ صدایی از آن بیرون نمیآید، چون دیگر حرفی نمانده که دردی اضافه نکند.
گونهها افتاده، نه از گرسنگی، نه از بیخوابی، بلکه از بیزاری مزمنی که شبها لای پوستش میخزد.
چهره، تبدیل شده به نقشهای برای گم شدن، هر خط، یک راه اشتباه، هر نقطه، گورِ احساس.
هیچکس با این چهره حرف نمیزند. چون نمیماند چیزی برای شنیدن. چون نگاهکردن به آن، مثل فروبردن دست در زخم باز است؛ دهانِ متعفنی که چیزی جز بوی پوسیدهی گذشته ندارد.
او نه انسان است، نه خاطره، بلکه موجودیست که زنده مانده، چون مردن را هم دیگر نداشت.
روزدوشنبه۱۴۰۴.۲.۱
ساعت۲۱:۱۴دقیقۀبامداد.
بهقلم:ف.ب