تولید علم (به معنای ساینتیفیک) از دو مسیر اصلی انجام میشود: استنتاج (از سمتِ نظریه به پدیده) و استقرا (از سمتِ پدیده به نظریه). شاید دو عبارت «استنتاج» و «استقرا»، ترجمهی دقیقی برای deduction و induction نباشد؛ اما اجازه دهید فعلاً روی آنها توافق کنیم.
برای درک بهترِ این دو مفهوم، بیایید روش کار دو دانشمند مشهور را بررسی کنیم.
چارلز داروین (1809 تا 1882) را حتماً میشناسید. او مبدع نظریهی تکامل طبیعی است و یافتههای او تاثیر انکارناپذیری در دانشهای مختلف داشته است. داروین چه کرد؟ او طی پنج سال سفر دریاییاش، نمونههای زیستی زنده و فسیلی را مشاهده و مطالعه میکرد و به تدریج چنین نتیجه گرفت که گونههای زنده همیشه در تنازعند و به تدریج و در نتیجهی این تنازع، آن که بهتر و متناسبتر است، باقی میماند. کاری با جزییات نظریهی داروین ندارم و دستکم با آن جایی که نتیجه میگیرد که انسان از اعقاب حیوانات است موافق نیستم. اما داروین چه کرد؟ او ابتدا پدیدهها را مشاهده کرد. سپس از ترکیب این مشاهدهها به الگویی انتزاعی دست یافت و در نهایت نظریهی خود را بر اساس این الگو آفرید. روش داروین کاملاً «عینی» بود.
آلبرت اینشتین (1879 تا 1995) را هم حتماً میشناسید. او را بیشتر به خاطر نظریهی نسبیتش میشناسند. اینجا هم کاری با جزییات نظریهی او ندارم. اما این را میدانیم که اینشتین نظریهی خود را تنها با تاملات ریاضی به دست آورد و تا مدتها کسی نتوانست آنها را به شکل تجربی ثابت کند. بعدها و با توسعهی دانش نجوم و فیزیک و ... بود که دانشمندان توانستند درستی نظر اینشتین را مشاهده کنند. پس اینشتین چه کرده بود؟ او ابتدا نظریهی خود را اندیشیده بود. سپس الگوی نظری آن را بسط داد و در نهایت افراد دیگری توانستند پدیدههای مرتبط با نظر او را مشاهده کنند. روش اینشتین کاملاً «ذهنی» بود.
ما در علوم اجتماعی محاسباتی از کدام مسیر حرکت میکنیم؟ کمی از هر دو. وقتی دادهها را جمع میکنیم و آنها را مدلسازی و تحلیل میکنیم، رویکردی عینی داریم و وقتی صرفاً با اتکا به تصویرهای ذهنی، جوامع و گروههای فرضی (که مصداق خارجی ندارند) را «شبیهسازی» میکنیم، رویکردمان ذهنی است. البته همهچیز اینقدر ساده نیست. در یادداشتهای بعدی بیشتر دربارهی این چالشهای روشی حرف میزنیم.