سربالایی تند خیابان ، قدم های خسته ی من که انگار بر روی رمل های بیابان راه می روم و همه ی تلاشم رسیدن به ایستگاه اتوبوسی بود که ناگهان فریادی نگاهم را از نوک کفش هایم به بالا کشاند! خودم را کنار کشیدم و زنی فربه را دیدم که سریعتر از میوه های پخش زمین شیب تند خیابان را می دود. نمی دانم چه وقت تصمیم گرفتم به دنبالش بدوم و سعی کنم اندام سنگینش را از حرکت بازدارم ولی دریغ از تکیه گاهی که بتوانم کف پایم را بر رویش بگذارم.
سرعتمان بیشتر و بیشتر می شد و فقط در مسیر مشترکمان از احساس سوزش و درد حاصل از اصطکاک با آسفالت داغ می ترسیدم.
ریتم قدم هایم نامرتب شده بود، به پهلو می دویدم و احساس می کردم این پاهای خودم نیست.
خواستم زن را رها کنم تا تعادلم را حفظ کنم که ناگهان احساس کردم پای راستم له شد و پس از آن تصاویری متقاطع می دیدم که زمین می چرخید، برق چیزی چشمم را زد، میوه ها گرایش عجیبی به جدول کنار خیابان داشتند، نگران لباس هایم بودم، زن نه! به چیزی خوردم و متوقف شدم.
میوه ها در افق به راهشان ادامه دادند.
قبل از اینکه اطرافمان شلوغ شود از جایم بر خاستم ، به خودم لعنت فرستادم و بعد از دیدن نفس نفس زدن زن راه خانه را در پیش گرفتم.
تا خانه نیم ساعتی راه بود. از خلوت ترین کوچه خودم را به خانه رساندم و لباس هایم را عوض کردم. بر خلاف چیزی که فکر می کردم خبری از زخم نبود!
شماره ای ناشناس با تلفن همراهم تماس گرفت و قبل از اینکه اسمش را بپرسم پیرمردی عصبانی در میان همهمه ی اطرافش شروع کرد به فریاد کشیدن
"مردک عوضی! کجا می خوای فرار کنی؟! بیا ببین سر جوون مردم چه بلایی آوردی!"
قطع شد!
شماره ام را چطور پیدا کرده! کدام جوان؟! لعنت بهش! یادم افتاد
شخص سومی هم آنجا بود، جلوی زن به زمین خورد! دقیقا همان جایی که اتومبیل ایستاد
با عجله از خانه بیرون زدم و حدود نصف راه را دویدم. نفسم بالا نمی آمد، حس عجیبی داشتم، گلویم خشک شده بود و چشمانم سیاهی می رفت. ضربان قلبم تندتر شده بود و حس سوزش تمام تنم را گرفته بود. احساس خماری داشتم و سیاهی نصف تصویر مقابل چشمانم را پوشانده بود. دستم را با عصبانیت روی صورت و موهایم می کشیدم تا جسم سیاه بالای سرم را بردارم ولی چیزی نبود. می توانستم جریان نامنظم خون را زیر پوست شقیقه ام حس کنم.
می خواستم تاکسی بگیرم و زودتر خودم را به محل اتفاق برسانم ولی جز پاهایم اجازه ی دیدن چیزی را نداشتم. فقط می دانستم باید مسیر سر بالایی را بدوم و در راه برای لاستیک اتومبیل هایی که از کنارم رد می شدند دست تکان می دادم ولی هیچکدام نمی خواستند سوارم کنند.
تب داشتم، سردرد و حتی احساس بالا آوردن چیزی را داشتم. پاهایم دیگر توان راه رفتن نداشت ولی می خواستم به هر طریق خودم را برسانم، انگار چیز مهمی را آنجا گم کرده ام. صدای همهمه ی خیابان پانزدهم را می شنیدم
سرم صدمه دیده بود. حالم بد شد و عق زدم
می توانستم چیزی که بالا آوردم را ببینم! موجوداتی خرچنگ مانند که با مایعی لزج از دهانم خارج می شدند و بر روی آسفالت می خزیدند...
آن آگاهی که هیچوقت در عمرم انتظارش را نداشتم به سراغم آمد: داشتم می مردم
آن جوان که جلوتر از زن افتاده بود خودم بودم و فرصت کافی برای برگشتن نداشتم
خط نور میان پلک هایم رو به افول گذاشت و بالا رفتن آن موجودات اهریمنی از اندامم را حس می کردم. همانجا زانو زدم ، مرگم را قبول کردم و بر روی زمین افتادم.
تمام صداهای در گوشم مکیده شد، در تنهایی ثانیه های پایانی زندگی ام را تجربه می کردم، تنها سکوت بود و انتظار می کشیدم دیگر صدای نفس هایم را نشنوم.
دست راستم زیر اندامم گیر افتاده بود و فقط به این دلیل که آخرین تلاشم را انجام دهم خواستم انگشتانش را تکان دهم
بله! تا به حال هیچگاه به این اندازه خوشحال نبوده ام
صداها راه شنوایی ام را باز یافتند و همه چیز در یک لحظه جان گرفت: پیرمرد، میوه های له شده، آژیر سرسام آور، آسفالت داغ چسبیده به صورتم و چهره ی پریشان مردی میانسال