اگه تا اون زماني كه بزرگ شدم عمو كاوه زنده بود، بهش ميگم اگه اين عكس رو ميخواستي بذاري توي اينستاگرام بايد بهم ميگفتي اون بطري رو از دهنم در ميوردم، اصلا چرا از من اجازه نگرفتي و عكس من رو گذاشتي توي اينستا. شنيده بودم توي دنيا يه سري چيزها دست خودت نيست ولي نميدونستم تا اين حد. مثلا ازمون نميپرسن و برامون توي شبكه هاي اجتماعي اكانت تشكيل ميدن،آخه حقوق كودك چي ميشه?. طبق محاسبات من حدود ۳۶۰ بار از زماني كه دنيا اومدم آفتاب دراومده، اينگار بهش ميگن "سال"، يعني من يكسال هست كه دنيا اومدم، بعد از اينكه دنيا اومدم و دوروبرم رو حس كردم، يه مدت هوا خوب بود و درختا سبز شدن، بعد گرم شد و مامانم لباس هاي راحت و سبك تنم كرد، بعد باز هوا خوب شد ولي درختا زرد شدن و الان هم لباس هاي گرم و سنگين. ظاهرا از اين بعد داستان همينه و هي قراره اين ٤ تا فصل تكرار بشه. ديشب خيلي شب عجيبي و خاصي بود، اكثر اونايي كه توي اين مدت ديده بودمشون اومدن پيشم و نذاشتن تا نصفه شب بخوابم. همه لباساي خوشكل پوشيدن و اينگار ميخواستن براي من كاري كنن، همه من رو بغل ميكردن، توي تاريكي خودشون رو تكون ميدادن و بالا و پايين ميپريدن، يه آقاي قد بلند هم من رو روي دستاش بالا ميبرد و با خودش ميچرخوند و سرم داشت گيج گيج ميرفت و دلم ميگفت شيري كه خوردم رو بيارم بالا روي اون پيرهنش. برام آهنگ هم گذاشتن و من سرم رو گاهي باهاش تكون ميدادم و مهمون ها كلي ذوق ميكردن، واقعا اين آدم بزرگا با چه چيزاي معمولي اينقدر ذوق زده ميشن ولي همش دنبال چيزهاي بزرگن، خلاصه ظاهرا به اين مهموني ميگن "جشن تولد" و ظاهرا هر سال هم قراره يكي برات بگيره. يه سال مامان و بابات، يه سال دوستات، يه سال خانمت و اينگار يه موقع هم بچه هات. وسط مهموني يه تشت رنگي رو از اون وري كرده بودن و يه كبريت گنده كه اينگار اسمش شمعه رو روش گذاشتن و روشنش كردن، اين قسمتش جالب بود، چون هي آب ميشد و كوچيكتر ميشد، نميدونم چه اصراري داشتن كه اون رو دوباره خاموشش كنن، اون هم با نفس گنده برعكس، اسمش هم گذاشتن فوت. البته بازهم شمع رو خودشون برام فوت كردن، آخه اين چه دنياييه، شايد من دوست داشتم آتيش شمع رو نگاه كنم تا تهش. بعدش هم اون تشت رنگي رو تكه تكه كردن و همه خوردن ازش. از قيافشون معلوم بود خوشمزه هست. آخرش هم كلي جعبه هاي رنگي برام آورده بودم، چقدر چيز جديد برام آوردن، البته كاش از آدم قبلش ميپرسيدن كه چي ميخواد و بهش كادو ميدادن. اولين تولد كه اينجوري نبود و هر چي خودشون دوست داشتن برام آوردن. توي اين مهموني با يه چيزي به اسم دوستي هم آشنا شدم، يه پسر همسن من كه شبيه هم لباس پوشيده بوديم و اسمش سخته برام و يادم نمياد، وقتي داشت ميرفت من رو بغل كرد، حس خوبي بود. خلاصه اين داستان اولين تولد كه به عموكاوه گفتم و اميدوارم اون هم هر چي دوست داشته باشه بهش اضافه نكرده باشه. اولين سال كه خوب بود و مامانم خيلي مهربوني كرد و بهم رسيد، بابام هم خيلي من رو دوست داره و هر روز با كلي خستگي از كار مياد و من رو حسابي بغل ميكنه. بايد براي سال دوم زندگيم آماده بشم و امسال با اولين قدم اونها رو خوشحال كنم. ( 1397/10/06 )
https://www.instagram.com/p/BtEf_dSgMzf/