گاهی یادم می رود که قرار است فقط یکبار زندگی کنم و هر ثانیه از عمرم که می گذرد، یک گام به پایان نزدیک می شوم، بعد به این فکر می کنم چرا این قدر در این سال ها به خودم سخت گرفته ام، خب نمی شد کمی بیهوده زندگی می کردم و در تک تک لحظه ها بیشتر فرو می رفتم و وقتی برگ های درختان شروع به تغییر رنگ می کردند، می نشستم و با دقت نظاره گر آن ها می شدم.
مشکل این جاست که نمی دانیم کی قرار است مهلت ما تمام شود و این باعث می شود تا همیشه سردرگم بمانیم و جرات نداشته باشیم تا به آنچه که دوست داریم دست پیدا کنیم، مثل این می ماند که قرار است در امتحان مهمی شرکت کنی، اما تاریخ دقیق آن را به تو نمی گویند و همیشه در اضطراب و دلهره، مشغول درس خواندن هستی و هیچ وقت نمی توانی به صدای پرنده ای که روی شاخه درختی می خواند، گوش جان بسپاری.
تلاش این روزهای من برای رها شدن از هیجان و ترس این آزمون است که هیچ گاه از تاریخ برگزاری آن اطلاعی نخواهم داشت، پس چه بهتر که هر چه مانع بر سر راه است را کنار بزنم و قدری هم از یک عصر بهاری لذت ببرم.
آخر چه کسی از فردا خبر دارد یا می تواند پیش گویی کند ؟ بنظرم فردا دروغی بیش نیست و این باعث می شود شادی امروز من را بدزند و نگذارند تا صدای همان پرنده خوش آواز را بشنوم.
شیطان در کمین نشسته و بر روح من بارانی از نا امیدی می بارد و می بایست چتر امید را باز کنم و آهسته به سمت کافه ای به راه افتم تا دمی آسوده از این جهان رازآلود، گلویی تازه کنم.
29 اردیبهشت 1400
علی دادخواه