محمد زارع/ دانشجوی مقطع کارشناسی مهندسی صنایع دانشگاه صنعتی شریف
پنجم: افعی
عبدالله چرا راه میرود بر زمین؟ نمیبینی آن لکه را بر صورتت؟ نمیبینی که بزرگ میشود؟ اینها را کسی در گوشش میگفت. کسی که وقتی میآمد، تمام اتاق را پر میکرد. نمیدیدش ولی پیشانیاش عرق میکرد. توی سرش صدای دمام میشنید. دمام با آهنگ مقطع، پنداری دیوانهای در اعماق چاه دمام میزند. توی آینه، گودال زیر چشمهایش را نگاه میکرد و تارهای خاکستری سبیل پرپشتش را. اینها چهارده روز پیش از آن رخ میداد که به دیدن من بیاید. چندساعتی پشت اتاق سبز عزاخانه منتظر بماند، چشمهایش را ببندد، مگر کمی آرام بگیرد. چشمها را که میبندد، بیفایده است. خرابتر میشود احوالش. چشمها را که میبندی، از هرچه میترسی، میبینیاش. در بند هرآنچه میافتی که نمیخواهی، که میگریزی. عبدالله چرا راه میرود بر زمین؟ خاطرم هست که آغامحمدخان باز دیوانه شدهبود، خلاف همیشه که در اتاق سبز آرام میگرفت. چشم گشودم. تمثال را که دیدم، دلم ریخت. رو گرفتم و برخاستم. پوست چروکیدهی بازوانم را احساسکردم که وارفته و آویزان شدهاست. از اتاق گریختم و کنار در مرد را دیدم؛ با نشان ویژه در صورتش. دستار سفید را که به سرش پیچیده بود، دستههای پیچاپیچ مو که به پیشانی بلند و عرق کردهاش چسبیدهبودند. آغامحمدخان با صدای نازکی گفت:« مورمورم میشود. میخندم. میخندم.» مرد بیهیچ حرفی به طرف گردوی دههزارساله راه افتاد. مه داشت پررنگ میشد. کمکم تا سینه در مه فرو رفتیم. کنار درخت به خاک افتاد و گریست. بیاختیار ایستاده بودم و تنها نگاه میکردم. چنگ به خاک انداخت و دیوانهوار کند. خاک خیس و سنگین بود. گودال که عمیقتر شد، کرمها پیدا شدند و به دستهایش لولیدند. دلم ریش شد، اما میدانستم نباید حتی یک آن نگاه از دستها و کرمها بردارم. گریهی مقطعش با نفسنفس و نالههای مردانه آمیخته بود. آغامحمدخان بالای درخت نشستهبود، چشمهای چروکیده ی سیاهش، قرمز و خمار شده بود. از فرط لذت نفسنفس میزد. صندوق چوبی کمکم از زیر خاک و کرمها نمایان شد. کمکش کردم و صندوق را بیرون کشیدیم. درش را که باز کردیم، افعی تهدیدکنان سرش را بیرون آورد. شاخهایش را جنباند، چشمهای قرمز درشت و زبان درازش را نشان داد. فلسهای تیرهاش جنبیدند و درخشیدند. چنبره زده بود دور دو دشنهی دستهاستخوانی. یکی تیز و درخشان، آن یکی زنگاری و کهنه، با خون لزج و تیرهای که جابهجای تیغه را پوشانده بود. مطیع گردد بحق مدوح. رام گردد. الی السبعه المافی متلجی القیامه. قیامت. بسم الله. بسم الله. افعی از جعبه درآمد و از درخت بالا رفت. آغامحمدخان ترسید، جیغی کشید، باد شدیدی شد و دور شد. مرد دشنهها را از صندوق درآورد. آن را که زنگاری و خونین بود در پارچهای پیچید، کاغذی بر آن گذاشت و به من داد. دیگری را زیر بالاپوشش پنهان کرد. اشک و عرق را از صورتش پاک کرد و بیهیچ حرفی دور شد. لکههای زرد و بنفش روی شکمم تیر کشیدند. عرق سرد به پیشانیام نشست. تلوتلوخوران خود را به دیوار اتاق سبز رساندم، نشستم و تکیهدادم. چشمهام بسته شد. مرد را دیدم در بیابان. عرق کرده و گریان ایستاده بود و تمام تنش میلرزید. کلمات جویده جویده مثل لختههای خون از حنجرهاش بیرون میآمدند. معنیشان را نمیفهمیدم. ولی پیشتر شنیده بودمشان. حتما شنیده بودمشان. خیره نگاه میکرد، به آنچیز غریب. آنچیز که تصویرش چسبیده است به خواب و بیداریام. آنچیز که نمیتوان گفت، نباید گفت. قیامت. قیامت. بسمالله. آن تیرههای درهم، تو در تو. قیامت. آن بازوهای نازک سیاه، که در هوا تکان میخوردند، تو در تو، در هم پیچنده. بسمالله. آن تودهی بینهایت سیاه در آن زمینهی سرخ. عبدالله چرا راه میرود روی زمین؟ عبدالله را چرا نمیکشی؟ گلوی نازک و جوانش را چرا نمیبری؟
ششم: مناجات
دستها، دستهایت مگر فراموشم میشود پری؟ نگاه چرا از من برنمیگیری؟ پوست تنم دارد میسوزد. تن آتشت را میخواهم در خود آمیخته کنم، چشمهات را میبوسم، به درک که لبهایم خاکستر میشوند. من تماماً توام پری. تماماً تو شدهام. بیا و تنم را بگیر. مرا در وجود سرخ خودت رها کن. آتشم بزن، چنگ به تنم بکش پری. دنبالهی موهات کجا گم میشود؟ نگاه چرا از من برنمیگیری؟ یادت میآید لبهات که روی تنم میلغزیدند؟ لرزیدنم را یادت میآید؟ پیشانیام سرد بود پری؟ تمام روز میخوابم که نیمهمرده شوم، که بیایی. میان آنهمه سایهی خنک، سایهی تو کجاست پری؟ چرا کم میآیی؟ حالا که نمیآیی، نگاه از من چرا برنمیگیری؟ پوست تنم دارد میسوزد. انگشتهای بیجان من، ساق تراشخوردهی پایت را، لمس خواهند کرد؟ چنگ به تنم بکش پری. من کشتهی تو شدم.
برای ورود به کانال پیامرسان تلگرام دوهفتهنامهی دانشجویی «داد» کلیک کنید.