خب ساعت 18:45 من تازه رفته بودم دنبال ساره با دلسا چون امتحان داشت و تو اتاق خواب وقتی لباسم رو عوض کردم چشم هام رو بستم. ساره و دلسا هم درگیر شستن دست و صورت دلسا شدن و می شنیدم که ساره به دلسا می گفت بریم پایین و اون هم بازی درمیاورد. اگر پایین می رفتن از صدای پله ها من متوجه می شدم اما اصلا صدای پله و حتی صدای ساره و دلسا رو هم برای چندین دقیقه نمی شنیدم. همش داشتم به این فکر می کردم که کی رفتن پایین یا اگر بالا هستن دلسا چرا سر و صدا نمی کنه. اتفاق خاصی را تجربه نکردم بعد از 15 دقیقه که چشم هام رو باز کردم دیدم در اتاق بست است و دلسا و ساره رفته بودن پایین.
ساعت 22:00 ما مهمون داشتیم. ناصر و گلشن اومدن پیش ما چند روزی اینجا هستن. اما راس ساعت 22:00 یهو بدون هیچ توضیحی به ناصر و گلشن گفتم ببخشید من 15 دقیقه چشم هام رو ببندم البته نمی خوابم ها. اون بنده خدا ها هم گفتن باشه. ساره هم که رفته بود دلسا رو بخوابونه. تو این 15 دقیقه شاید تمرکز نداشتم چون وسط هاش ساره اومد پایین و با ناصر و گلشن حرف می زدن و من همه صحبت ها رو گوش می کردم. البته سعی می کردم تمرکز کنم اما رو چی واقعا نمی دونم. تو هر دو زمان احساس ضعف تو پاهام احساس می کردم که البته در حالت عادی هم این احساس رو دارم.