{خطر اسپویل!}
ماشینی نمایشنامهای اکسپرسیونیستی است که تا به حال ترجمه نشده و گمان نمیکنم به این زودیها ترجمه شود. سوفی تردویل(Sophie Treadwell) این نمایشنامه را از ماجرای واقعی خانم روث اسنایدر اقتباس کرده است. نمایشنامه ۹ اپیزود دارد که رخدادهای هر اپیزود در مکان متفاوتی اتفاق میافتد. در تمام اپیزودها شخصی به نام هلن که ترِدویل او را «زن جوان» خطاب میکند و نام حقیقیاش در اپیزودهای میانی مشخص میشود، حضور دارد و نمایشنامه به صورت کلی جهانِ درونی و بیرونی او را روایت میکند. هلن زن جوانی است که در ادارهی جورجاچجونز تندنویس است؛ او احساس میکند در این شهر خفقانآور گیر افتاده و نمیتواند آزادی حقیقی را تجربه کند. خیابانها، شغل و محل کارش که پر از دستگاه و ماشینهای گوناگون است، همکارانش که در زندگی او سرَک میکشند، مسئولیتش نسبت به مادرش که همراه و شنوندهی چندان مناسبی نیست و علاقهمندی جونز، رییس اداره، به او آزادی او را سلب کردهاست. او آرزوی پرواز دارد، میخواهد رها شود و از همه فاصله بگیرد.
اگرچه هلن شوق رهایی دارد، اما گرفتار تنهایی است. اسیر چارچوبهایی که در نیمهی اول قرن بیستم برای خانمها وجود داشت، زن جوان مجبور میشود با جونز که شیفتهی دستان هلن است ازدواج کند. جونز مردی خشک و انعطافناپذیر است که تنگنا را برای هلن دو چندان بسته کردهاست. بعد از اپیزود «ماه عسل»، پردهی بعدی در بیمارستان است و هلن صاحب فرزند شدهاست. او دوست ندارد دخترش را ببیند، از خود نیز مراقبت نمیکند و چند روز است که در بیمارستان به سر میبرد، درحالیکه پرستار و دکتر او را به سمت روتین و چارچوبها هل میدهند:
"خوشحال نیستی؟ اوه، خدای من! نباید اینطور صحبت کنی! مرد ها پسر میخوان- زنها باید دختر بخوان..."
هلن تنهایی را میخواهد. او بلند بلند فکر میکند که به اندازهی کافی تا الان تسلیم بوده است و دیگر نمیخواهد مطیع باشد.
اپیزود بعدی دورهمی هلن و همکارش و دو آقا در کافهای است و اپیزود بعد همبستر شدن هلن و یکی از آقایان که با رضایت کامل و خشنودی هلن اتفاق میافتد. زن جوان آزادی را تجربه میکند. آقای روُ از مکزیک و احساس آزادی برای هلن میگوید و هلن تصور میکند که روزی با آقای روُ به سفر میرود و رهایی را تجربه میکند.
در اپیزود بعد زن جوان و همسرش جسته و گریخته صحبت میکنند و مرد کم کم میخوابد. ماه کامل است و هلن به خواب نمیرود. صدای محبوبش در گوشش میپیچد: سنگها...بطری پر از سنگ...آزادی...
اپیزود بعدی دادگاه است. زن جوان همسر خود را هنگام خواب با یک بطری پر از سنگ به قتل رساندهاست، درست همانطور که روزی آقای روُ اینکار را با فرد دیگری کرده بود. هلن در نهایت به جرم خود اعتراف میکند و میگوید :" میخواستم رها شوم..."؛ و هنگامیکه قاضی از او میپرسد:"چرا ازش طلاق نگرفتی؟"پاسخ میدهد:"اینطوری نمیتونستم بهش آسیب بزنم...".
در اپیزود آخر صندلی الکتریکی در انتظار هلن است. او متوجه میشود که محبوباش علیه او شهادت داده است. زن جوان توسط یک «ماشین» از میان رفت درحالیکه برای یک انسان و همراه فریاد میزد.
نمایش حالتی رویاگونه دارد. مونولوگهای طولانی و منقطع و افکار بلند زن جوان. در طی این ۹ اپیزود همراه هلن پیش میرویم و در جریان آرزوها و احساسات او قرار میگیریم. هلن زن جوان تنهایی است که از مادر خود مراقبت میکند، مادری که درست صحبتهای هلن را نمیشنود و مانند اکثر افراد زمانهی خود ماشینی فکر میکند. زن جوان شغل یکنواختی دارد، تن به ازدواج میدهد و صاحب فرزند میشود، اما دیگر توان تحمل این اختناق و انقیاد را ندارد، نمیخواهد بار دیگر تسلیم شود؛ آزادی کوچکی را تجربه میکند اما مدت زیادی نمیگذرد که از جانب همان آزادی محبوس میشود و توسط همان ماشینهای سرکوبکننده از بین میرود. او همسر خود را با همان سنگهایی به قتل میرساند که در طول زندگیاش با خود حمل میکرد، مسئولیتها، خفقانها و تسلیم شدنها (تصویر سنگهایی به دور گردن و غرق شدن در دریا: متی، 18:6). هلن دنیایی را تجربه کرد که برای او سخت و ماشینی بود و هیچگاه نتوانست خود را از آن بیرون بکشد.