فکر میکنم این جمله رو بارها به خودمون گفتیم . نه ؟
من دانشجوی هوافضا بودم . نمیدونم چقدر با این رشته آشنایید اما کم و بیش مثل همه رشته های مهندسی دیگه هر ترم انواع و اقسام پروژه های متعدد رو به ما می دادن و خب هر پروژه ای هم ددلاین مشخصی داشت . مثلا یادمه اولین بار که یه پروژه داشتم ، اصلاح حدود صد اسلاید استادم ، تو یکی از درسام بود .
اول ترم این پروژه به من داده شد و منم پیش خودم گفتم خب ، من حدودا سه ماه فرصت دارم ، ماه اول یکم آروم پیش میرم ، مثلا کلا بیست صفحه ، ماه دوم هم سی صفحه ، ماه آخرم تو فرجه هاست و پنجاه صفحه ش رو انجام میدم راحت ، پروژه رو به استادم میدم و دو هفته هم باقی میمونه که اگه اصلاح مجددی لازم داشت انجامش بدیم . ینی یچیزی تو این مایه ها برای خودم تصور میکردم
خب قطعا همه تون با زندگی دانشجویی آشنایین دیگه ، هربار که میخواستم کاری انجام بدم تو ذهنم میومد که بابا پاشو برو بیرون ، بیا بشینیم فلان فیلمو ببینیم و ... تا اینکه به خودم اومدم و دیدم عععع ! یه ماه از این سه ماه پرید ! به خودم گفتم خب رضا ایراد نداره ! همش یه ماه پریده ، ما هنوز دوماه فرصت داریم ، صد صفحه اسلایده ، تو ماه اول 40 صفحه میرم ، تو ماه دوم هم 60 صفحه ، ینی یچیز این شکلی ای شد :
درسته که پلن خوبی جایگزین کرده بودم ! اما خب اردیبهشت بود . کی دلش میاد تو این هوای دلنگیز با اون همه فرصت برای گشت و گذار تو خیابون ولیعصر و پارکاش بشینه تو خونه و اسلاید استاد رو درست کنه ! اصن اون کیه که خودش بلد نیست اسلاید درسته کنه میاد به من دستور میده !!!
آره دیگه قطعا آشنایید چی میشه . ماه دوم هم رفت و من هنوز یه اسلاید هم درست نکرده بودم . اما اشکال نداره ! من مرد روزای سخت بودم . پلن سوم این شد که همه رو تو یه ماه انجام بدم ، گور بابای اصلاح ، خودش میشینه اصلاحشم میکنه من فقط نمره میخوام .
خب جای شکر داره که من بالاخره این پروژه رو انجام دادم . اما باید بگم اگه فک میکنین تو یه ماه نشستم پای اون اسلایدا اشتباه کردید ! دقیقا از ساعت یازده شب آخرین روزی که ددلاین داشتم این پروژه انجامش شروع شد :)
بعدها ، همیشه سر کار ، سر پروژه هایی که بابتشون قرار بود پولی بگیرم یا حتی کارای داوطلبانه هم این مشکل رو حس میکردم . همیشه یه ددلاین وجود داشت ، من بهترین برنامه ها رو برای انجامش میچیدم و نهایتا تو روزهای آخر و حتی ساعت های آخر با وجودی لرزان که دنیا داشت دور سرش می چرخید از ترس کارفرما و نمره و ضایع شدن هرجور شده بود کار رو سرهم میکردم . تا اینکه بالاخره تصمیم گرفتم بشینم فکر کنم به اینکه چرا این شکلی میشه ؟ چه فرقی بین ما این مدلی ها با اون مدلی ها که درست و منظم کاراشونو انجام میدن هست !
خب وقتی داخل مغز یه آدم منظم و عمل کننده رو نگاه میکنین ، چیز خیلی غیرعادی ای نمیبینین . یه عامل تصمیم گیرنده منطقی هست فقط که برنامه ها رو تدوین و اجرا میکنه .
خب قطعا تحت همچین شرایطی اونا به کار و زندگیشون میرسن . اما کنجکاو نشدین ببینید تو مغز ماها چیه ؟
من یه تصویرم از مغز خودمون دارم که بهتره ببینیدش :
خب فکر میکنم حالا یکم منطقی تر شد براتون . درواقع چه ماها که کارا رو دقیقه نود انجام میدیم چه اونا که منظم انجام میدن هردوتامون یه عامل منطقی داریم که میدونه کار درست چیه ! اما فرق ماها این عامل " حالا کلی وقت داریم بیا یکم وقت تلف کنیم " یا همون میمونه هست !
در واقع وقتی یه پروژه سه ماهه به من میدن تو مغز من یه همچین فعل و انفعالاتی رخ میده :
اما خب طبق حرفام ، ما یجا بالاخره به خودمون میایم و کارو انجام میدیم دیگه درسته ؟
چی میشه که میمونه این سکان عرشه زندگی ما رو ول میکنه ؟ اونجا که کل وجودت به لرزه می افته و عرق سرد کل بدنتو میگیره که یا ابلفضل فردا باید کارو تحویل بدم هیچ غلطی نکردم ، هیولای ددلاین تازه وارد مغزت میشه
خب خدا رو شکر که هیولای ددلاین هست نه ؟ بالاخره هرچی هم بشه ما یجوری پروژه رو انجام میدیم و تموم میشه میره !
تا اینجا که خیلی خوبه ، خوش گذرونی کردیم و بعدم با یه استرس زیادی کارو تموم میکنیم ، میمون بدبختم که گناهی نکرده که . زندگی بالاخره به تفریحم احتیاج داره دیگه !
اما خب مشکل اصلی اونجا اتفاق می افته که زندگی ما پر شده از پروژه هایی که ددلاینی ندارن . مثل درست کردن وزن و تناسب اندام ( که خودم همیشه درگیرشم ) مثل پیدا کردن راه زندگی ، مثل درست زندگی کردن و خیلی چیزای دیگه . خیلی چیزا هست که ما ددلاینی براش نداریم و معمولا زمانی متوجهشون میشیم که دیگه کار از کار گذشته ، اون موقع که بخاطر اضافه وزنت نمیتونی با رفیقات بری دره نوردی و مجبوری سه روز از تو خونه خبرای هیجان انگیزشونو بگیری . یا اونجا که چون خیلی خوب درس نخوندی کنکورتو خوب نمیدی و سر جلسه یهو استرس میگیرتت که من چ غلطی کردم این یه سالو ! یا اونجا که سی و اندی سالت شده و هنوز خونه پدر مادرتی . چون ددلاینی برای اینا نیست ، هیولای ددلاین هم از جاش بلند نمیشه . و وقتی میفهمی میمونه چیکار کرده که کشتی زندگیت میخوره تو یه کوه یخ بزرگ و تازه متوجه غرق شدن اون قسمت زندگیت میشی ! ( خیلی دراماتیک شد مثل اینکه D: )
اگه بهت بگن همین یه گاز برگر باعث میشه تو سکته قلبی بزنی ، برگره رو میخوری ؟ قطعا نه ! چیزی که باعث میشه ما یهو رژیمو بشکونیم و اون برگره رو بخوریم اون لذت لحظه ای هست که میمونه به ما نشونش میده . کی به کیه ! یه برگره دیگه بخور بعدش میریم میدوئیم ... حالا بعدش میخوای بدوئی باز میاد میگه نههههه میدوئی اذیت میشه زانوهات مگه نشنیدی میگن دویدن برا زانو بده ! بعد تو این هوا آخه ... خیلی گرمه ، عرق سوز میشی اصن ولش کن بابا حالا فردا شام نخور جاش ... و این چرخه مدام ادامه داره تا روزی که یهو متوجه میشی وای من چقدر چاقم ! یا وای چرا من درس نخوندم ! یا چرا من زندگیم تباه شد رفت !
در واقع ما همیشه تو جنگ بین یه میمونیم که لذت لحظه ای رو میبینه و یه عامل منطقی که آینده رو میبینه !
یجورایی ما تو جنگ بین خود لحظه مون و آینده ای که داره از انتخابای الان ما شکل میگیره هستیم . هردو حرفای خوبی میزنن اما خود لحظه ای ما قدرت فیزیکی هم داره و اون بدبخت بیچاره ی آینده فقط میتونه از دور نگات کنه !
در واقع شاید تنها راه نجات ما این باشه که حتی برای مسائل زندگیمون هم یه ددلاین تعیین کنیم و اون رو به کسایی بگیم تا ازمون انتظار انجامش رو داشته باشن . یا روی دیوار اتاقی که مدام بهش زل زدی یه کاغذ بچسبونی و مدام به خودت متذکر شی که باید تا فلان تاریخ فلان کار رو کرده باشی ! شاید این یکی از معدود راه هایی باشه که بشه میمونه رو از زندگی دور کرد و اون بدبخت فلک زده ی آینده هم یکم زندگی براش راحت تر شه .
ممنونم که وقت گذاشتین و خوندین . امیدوارم خوشتون اومده باشه
ایده اصلی متن و تصاویر از سایت waitbutwhy.com گرفته شد و یکم ایرانیزه شد .