دیروز که عاشورا بود با خودم گفتم این زبالهگردها را کسی در هیئت راه نمیدهد. کثیفند و خودشان هم خجالت میکشند. غذای نذری هم به این ترتیب به این بندگان خدا نمیرسد که از همه مستحقتر هستند. پس شاید خوب باشد یک حرکت کوچکی بزنم ببینم چه میکنم.
رفتم مقداری نان باگت خریدم و با آنچه در فریزر داشتیم چند ساندویچ پیچیدم و با ماشین راه افتادم این ترکیب ساندویچ و دوغ را به دست چند زبالهگرد برسانم. یکی از آنها ساندویچ را گرفت و تشکر کرد. ولی بعد متوجه شدم رفت به سوپر کناری پلاستیک دستهدار گرفت که ببرد خانه و بعد خودم را سرزنش کردم که چرا برای خانوادهاش چند تا بیشتر ندادم.
یک مورد دیگر یک زبالهگرد معتاد بود که شرایط ظاهری به شدت بدی داشت. چند تا ساندویچ برای خانوادهاش گرفت و معلوم بود که خیلی خوشحال شد و دعا کرد. گفتم شاید بخشی از این نذری به جای درستش دارد میرسد.
و دیگری یک زبالهگرد مؤدب و نسبتا تمیز بود. یک ساندویچ هم بیشتر نگرفت و گفت من کارتنخواب هستم خانواده ندارم که بیشتر بگیرم. بعد از جدایی با خودم گفتم به این آدم میخورد دانشگاه هم رفته باشد. طرز صحبت و رفتارش خیلی بهتر از یک زبالهگرد بود. حتی لباس کهنهای که داشت مثل اکثر زبالهگردها نبود. با خودم گفتم شاید زندگی با او خوب تا نکرده. شاید عاشق شده و خانواده را رها کرده. شاید بدهکار و متواری شده. شاید شاید شاید...