ناز چشمانت را شعر کنم در دل شب
تا که مهتاب ننازد به جمالش هر شب
در خم ابروت، ای یار، دلم مست فتاد
میچکد عشق ز چشمت چو شرابی ز سبو
دل به دریا زدهام، موج نگاهت برده
میبرد سوی تو این دل به هر سو هر شب
گیسویت چون شب یلداست، دراز و پر راز
میدمد صبح امیدم ز رُخت همچو شب
ای گل روی تو باغی که بهارم باشد
بیتو پاییز شود حال دلم، سرد و خموش
نازنین، نام تو چون شعله به جانم افتاد
میسوزد عشق تو قلبم چو (خاویژی هر شب