امتحانات ترم 2 دانشگاه که تموم شد دوست داشتم برای اولین بار توی زندگیم برم سر کار , اونم فقط تو حوزه ی کامپیوتر و برنامه نویسی.
رفتم تو سایت جابینجا که بگردم ببینم کاری برای کارآموز برنامه نویسی پیدا میشه یا نه؟
یادمه یه روز تو تیرماه صبح از خواب بلند شدم , در کمال ناباوری دو تا از آشناهامون بهم زنگ زدن و گفتن یه وب سایت فروشگاهی برامون بزن و اینا.
میشد دو تا پروژه و دو تا نمونه کار و پول خوب.?
منم خیلی خوشحال شدم و بهشون گفتم بیاین قرارداد ببندیم ولی دیگه هیچ خبری ازشون نشد.?
بعد از ظهرش داشتم از باشگاه میومدم که یکی باهام تماس گرفت و گفت برای مصاحبه بیا شرکت
من دیگه تو پوست خودم نمیگنجیدم از بس خوشحال بودم.?
اینم اولین عکس از اولین برنامه ای که تو عمرم با C++ نوشتم?
تا اینکه صبح روز مصاحبه شد و من داشتم آماده می شدم که برم برای مصاحبه.
یادمه انقدر استرس داشتم که بابام گفت من تا اونجا می برمت.?
رسیدم شرکت.اونجا با برنامه نویساشون صحبت کردم که اتفاقا همشون از دانشگاه ما فارغ التحصیل شده بودن?درمورد پروژه , نمونه کارهایی که انجام داده بودم صحبت کردیم و بهشون همرو نشون دادم و کلی تشویقم کردن.
همه چیز داشت خوب پیش میرفت تا این که گفتن باید بری با آقای دکتر صحبت کنی?
با ترس و لرز رفتم پیش آقای دکتر که درمورد من صحبت کنیم
یادمه مثل چی استرس داشتم.دکتر اومد و گفت درمورد خودت بهم بگو.
منم خیلی خیلی خلاصه گفتم 19 سالمه و دانشجوی مهندسی کامپیوترم و نزدیک به 6 ماهه که دارم طراحی سایت و کمی هم برنامه نویسی سایت میکنم.
هی بهم میگفت خب دیگه چی؟منم میگفتم همین دیگه????
باز این مکالمه تکرار میشد و من بازم چیزی اضافه نمیکردم?
تا اینکه نمونه کارامو بهشون نشون دادم و خوششون اومد ولی بهم نگفتن که اینجا استخدامی و میتونی مثلا کارتو اینجا شروع کنی.قرار شد اگه من براشون مناسب بودم باهام تماس بگیرن.
نزدیک به یک هفته ی بعدشم باهام تماس گرفتن که بیا شرکت.منو میگی انقدر ذوق کردم که خدا میدونه.?
رسما از 23 مرداد کارمو اونجا شروع کردم.با چندتا از بهترین همکارای دنیا اونجا آشنا شدم.
علاوه بر اینکه اونجا کار میکردیم , انقدر بچه ها همه خوب بودن که خیلی خوش میگذشت اونحا بهم?
تا اینکه کارمون اونجا جدی تر شد و مشکلاتمون هم روز به روز بیشتر میشد.
یه سری حرف ها آدم پشتش میشنید که باورش نمیشد.یادمه من داشتم روی دوتا پروژه کار میکردم و واقعا وقت برای سر خاروندنم نداشتم ولی آقای دکتر همیشه به بقیه می گفتن که چرا این کار نمیکنه اینجا؟?
همه هم میخندیدن و میگفتن بابا بنده خدا داره کااار میکنه دیگه.از سر میزش بلندم نمیشه حتی.تا اینکه فهمیدیم اینا از دید خودشون صرفا مهارت های مدیریته که از یه نیروی جوان تا میتونن کار بکشن??♂️??♂️
ولی با تمام بدی هاش اونجا من خیلی چیزا از خیلی ها یاد گرفتم.
قبل این موقعیت کاری فکر میکردم همه چیز خوبه و همه شادن و همه باهم خوب رفتار میکنن و همه چیز ایده آله برای کار کردن.
تا اینکه اونجا دیدم چقدر توهین ها تو محیط کار هست, مثلا; یادمه این آقای دکترمون بیشتر مواقع که میخواست کسی رو صدا بزنه میگفت مثلا آقای چیز , خانم چیز.
یه بار سر نهار یکی از بچه ها بلند شد گفت : آقای چیز(همون آقای دکتر) بفرمایین نهار.????
الآن هم بعد 6 ماه کار کردن تو اون شرکت باهاشون قطع همکاری کردم.
تا یه ذره بیشتر به خودم و کلاسام برسم.
حتما بعد این ترم دوباره میرم یه شرکت خوب برای تجربه های بهتر ولی بلند مدت?