نَداری
شعری از دانیال رحمتی مطلق
زندگی منو رسونده به جُنون
کُشته منو ، اسمشو میذاره بُلوغ
صبح تا شب برای رویاهات میکَنی جون
اخرش پیدا نمیکنی حتی یه لُقمِه نون
بهت گفتن بزرگ میشی یادت میره
اما حالا شدیم یه جَوونی که از زندگی سیره
من نوشتم از رنج های روزِگارم
بهم میگن بهش نگو رنج ،بگو اموزِگارم
اخه باید به کی بگم از دَغدَغه هام
به اونی که نمیفهمه چیزی از فَلسَفه هام؟
گفتن نگه دار حرمت نون و نَمَک
اما امروز همه میزنن دوز و کَلَک
مردم دارن میمیرن از فقر و نداری
تو نگرانِ اینی که رِلِ فاب نداری؟
گفتن تلاش کُنی میشی دور از فَقر
یکی بگه من چیکار کنم با این همه جَبر
من شعر مینویسم از پُشتِه حسین آباد
چون اینارو دیدم میزنم رَنجو فریاد