فاطمه دانایی
فاطمه دانایی
خواندن ۴ دقیقه·۶ ماه پیش

انتخاب‌های سرندپیتی

در بخشی از کتاب "از کتاب" محمدرضا شعبانعلی از معیارهای انتخاب کتاب می‌نویسد و من عاشق این معیار آخری شدم به اسم انتخاب‌های سرندپیتی!

من یکی از محبوب‌ترین کتاب‌هایی که خوانده‌ام را سرندپیتی‌وار پیدا کردم. اول بگویم انتخاب سرندپیتی یعنی چه و بعد ماجرای خودم...



"سرندپیتی دستاورد تصادفی تلاشی آگاهانه و عامدانه است. به عبارت دیگر باید با چشمانی باز جست و جوگر باشید و منتظر، اما بدون گمشده‌ای مشخص، به امید اینکه چیزی درخور و ارزشمند پیدا کنید. پس اینکه به کافه‌ای بروید و کاملا تصادفی فردی را ملاقات کنید نمونه خوبی از دستاورد سرندپیتی نیست. مصداق بهتر این است که بخود بگویید می‌خواهم به کافه بروم به این امید که به تصادف دوستی تازه پیدا کنم و ارتباط جدیدی شکل بگیرد و اتفاقا چنین دوستی پیدا شود. یکی از روش‌های پیدا کردن کتاب مناسب به این صورت است که درعین داشتن هدفی کلی، در جزئیات خود را رها کنید و با تکیه بر بختتان، خود را در معرض کتاب‌های گوناگون قرار دهید. سرزدن به کتاب‌فروشی‌ها و نگاهی اجمالی به کتاب‌ها یکی از این موارد است. ممکن است در میان کتاب‌ها عنوانی به چشمتان بخورد و که اگر فقط به توصیه دوست و آشنا اکتفا می‌کردید هرگز اسمی از آن نمی‌شنیدید. گشت و گذار در کتاب‌های دست دوم کتابخانه‌های قدیمی هم نمونه دیگری از تکیه بر بخت است. اتکای صرف به عنوان کتاب و نام نویسنده و فهرست، بی آنکه چیز بیشتری درباره کتاب بدانیم، روشی بی‌نقص نیست. با این حال تعریف دستاورد سرندپیتی هم همین است که در معیارهایتان سخت‌گیر نباشید و بخت و اقبال هم جدی بگیرید."

واقعا چه اتفاق‌های لذتبخشی می‌شوند اتفاق‌های سرندپیتی!

و حالا ماجرای کتاب سرندپیتی من که دست خواهرم هست و امیدوارم سالم باشد...

خسته و سرگردان و له همراه با درد شدید جسمی و بغضی در حالت آماده باش و روح و روانی پوکیده و له داشتم بالشتم را درست می‌کردم که بخوابم وسط هال خونه‌ی مامان اینا!

گوشی را برداشتم که روی حالت پرواز بذارم که یک اسمس همان آخر شبی آمد. اسمس از ترجمان بود این موقع شب! با چشم نیمه باز پیام را نگاه کردم و تخفیف کتاب جدید ترجمان بود به اسم "من کی‌ام؟ و اگه اینطوره چندتا؟ یک ماجراجویی علمی و فلسفی!"

معلومه که در اون شرایط دنبال همچین کتابی نمی‌گشتم، اصلا دنبال کتاب نمی‌گشتم فقط می‌خواستم بخوابم تا کمی از مغزم خاموش شود تا صبح و روز پیش‌بینی نشده بعدی! اما واقعا مهم‌ترین سوالی که اون لحظه داشتم همین بود! من کی‌ام؟ اصلا چرا من اینجوری‌ام؟ واقعا دلم می‌خواست کتابی باشد که این جواب را بدهد! سریع در همان حال روی لینک کلیک کردم و کتاب را در سبد خرید انداختم و منتظر نشستم تا رمز دوم کوفتی هم بیاید و تکمیل خرید را بزنم. کتاب را خریدم و خوابیدم...

وقتی از بیمارستان مرخص شدم کتاب رسیده بود. برگه‌های امتحان ترم اول بچه‌ها هم.

بالشتم را به پشتی تخت تکیه می‌دادم کتاب را برمی‌داشتم و بدون احساس خستگی و گیجی و کتاب را می‌خواندم و چون توان بدنی‌ام در پایین‌ترین حد بود روزهای اول زیاد نمی‌توانستم پشت سر هم بخوانم، یک ساعت می‌خوابیدم و دوباره بیدار می‌شدم و کتاب می‌خواندم و کمی این وسط برگه تصحیح می‌کردم و دوباره می‌خوابیدم. حتی در دوران نقاهت هم برنامه کم فشرده‌ای نداشتم. برگه‌ها را با سرعت تصحیح کردم و در کتاب خودم را غرق کردم... یک هفته‌ای تمام شد و واقعا نگاهم را به خیلی مسائل تغییر داد و حتی با باورهای محکم و متقن گذشته هم بازی کرد یک بازی اساسی و به دنیای عدم قطعیت، تکامل و چگونگی و چیستی این جهان و انتخاب طبیعی و علم و دین و فلسفه و روانشناسی قدم گذاشتم و درواقع بسیار بسیار کمکم کرد که با من و آنچه به من گذشت بهتر کنار بیایم چند روز بعد هم فیلم ذهن زیبا را دیدم و رفت کنار همان کتاب در مغزم نشست و سرندپیتی‌ها باهم خوش و بش می‌کردند و مغزم این ماجرا را به شیرینی و لذت باقلوا خوردن ترجمه می‌کرد...

چند هفته پیش در یکی از جلسات تراپی این موضوع را تعریف کردم. مثل همیشه شنید که بسیار هم خوب این کار را انجام می‌دهد و بعد از سکوت و قیافه متعجبش گفت: بهت تبریک می‌گم واقعا رشد بزرگی را تجربه کردی!

بعد از دوسال که بارها می‌خواستم از این کتاب بنویسم اما هیچ‌وقت نمی‌دونستم چطوری درباره‌اش بگویم امشب بالاخره نوشتم. تازه به لطف نگاه محمدرضا شعبانعلی فهمیدم که پای یک سرندپیتی وسط بوده...

محمدرضا شعبانعلیرشد
راه میان مغز و دستم بسیارست و در پی رسیدن از دست به مغزم هستم و شاید برعکس...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید