ویرگول
ورودثبت نام
فاطمه دانایی
فاطمه دانایی
خواندن ۵ دقیقه·۷ ماه پیش

سفرنامه عید (قسمت دوم)

-ساعت 4 صبح با صدای دزدگیر یک ماشین همه از خواب بیدار شدیم و در خواب و بیداری هر چی فحش بلد بودیم نثارش کردیم، دوباره فرایند فحش‌دهی را از اول شروع کردیم ولی این صدا با قدرت هم چنان برقرار بود... خلاصه تا7 صبح ما بودیم و یک محله و یک پراید که در پارکینگ تعمیرگاه بود و نه صاحب ماشین نه صاحب تعمیرگاه هیچ کس آنجا نبودند...

صبح همگی دمق و له و روانی بودیم و دو ساعتی از برنامه عقب مونده بودیم که خیلی برایمان مهم نبود و خداروشکر فردی در موقعیت یک پدر دهه چهل و پنجاهی همراهمان نبود تا بیشتر از این اعصابمون خط خطی شود... اولین مقصد باغ فتح‌آباد بود که من بهش میگفتم کاخ یزید :) چون خیلی خیلی شبیه معماری سوریه و اعراب داشت و کاملا با بقیه باغ‌های ایرانی متفاوته به نظرم...

عکس از گوگل
عکس از گوگل


ولی به هر حال بسیار زیبا و دوست داشتنی هست و جدای از زیبایی خود عمارت جزئیات زیادی دارد، مثل کلی میز و صندلی لهستانی که در گوشه و کنار باغ هست و پرده‌های تور سفید پشت درهای چوبی ترکیب منحصر به فردی را خلق کرده و حسابی برای عکاسی عالیه.

این جزئیات در همه جای باغ بود
این جزئیات در همه جای باغ بود


بعد از باغ فتح آباد به سمت آبشار راین حرکت کردیم که من به دلیل غلبه حساسیت و عطسه‌های مکرر مغزم چیزی از آن لحظه‌ها ثبت نکرد و فقط دلم می‌خواست یک قرص حساسیت بخورم و بخوابم و نیم ساعتی خوابیدن در صندلی عقب واقعا نجاتم داد...

در راه بم بودیم، شدت حساسیت و عطسه‌هام کمتر شده بود و حالا نوبت شنیدن از باستانی پاریزی بود (شاید باورت نشه من همیشه خواندن و شنیدن از معاصرها را خیلی بیشتر از قدیم‌ترها دوست دارم و خلاصه با رئیس‌بازی ریزی که دارم موفق شدم کریم‌خان و لطفعلی‌خان را به نفع باستانی پاریزی کنار بزنم و واقعا پادکست لذتبخشی بود برام... با اینکه مغزم از شدت عطسه‌ها تکان خورده بود اما با دقت گوشش دادم... در جایی از پادکست بعد از سفر به اروپا و دیدن پیشرفت‌های آنها میگفت در آن سرزمین انقدر آب فراوان در سطح زمین است که به آن‌ها این فرصت را داده که زمان و تمرکز خودشون را روی توسعه بخش‌های دیگر بگذارند و برق و ماشین بخار و تا خلاصه انقلاب صنعتی اروپا را تکان دهد اما مردم ایران در دل کویر سال‌های سال ذره ذره زمین را کندند تا به آب رسیدند و قنات‌ها را توسعه دادند...

به بم رسیده بودیم، من نمی‌توانم اسم بم را بشنوم و یاد زلزله ترسناکش نیفتم، عجیب ترومایی بود برای من 8 ساله... دوستم مهرناز سال قبل از زلزله از یزد به بم مهاجرت کرده بودند و من تا قبل از آن اسم بم را نشنیده بودم، دلم به یاد مهرناز بود و امیدوارم حالش خوب خوب باشد...

ارگ بم را در شب از بیرون دیدیم چه عظیم و بزرگ و پر از تاریخ بود، برای اقامت رفتیم خونه باغ مادربزرگ یکی از دوستانمون... واقعا شبیه خونه مادربزرگ‌ها بود البته نه از نوع توی فیلم‌ها که همه چیز با یک هارمونی و استایل وینتیج و گوگولی و استایل شده هست... از این مدل که یک فرش یه رنگ و فرش دیگر رنگ و مدل دیگر... یک لامپ سوخته، لامپ دیگر یکی از بچه‌ها اومده و وسط هوا و زمین وصلش کرده و توالت فرنگی که به زور بعد از پادرد شدید مادربزرگ گوشه سرویس بهداشتی نصب شده...

اما خب پر از حس خوب بود و چون هویت داشت احساس سفر عمیق‌تری را تجربه میکردیم سفر به دل بافت شهری آن منطقه.

خیلی وقت بود کسی در خانه نبود و خانه تا حدی نامرتب و خاک گرفته بود. خواهرم میگفت اگر اینجا را رزرو کرده بودیم و نامرتب بود خیلی بیشتر اذیت میشدیم و قابل قبول نبود اما الان پذیرفتنی هست و مشکلی نداریم... واقعا موافقم و همین‌طور بود و البته لطف دوستمون بود که ما را به خانه خودشان دعوت کرده بود و این لطف آن‌ها انگار فیلتر ذهنی ما را تغییر می‌داد و تعریف احساسی جدیدی در مغز ما میساخت.

صبح روز بعد آفتاب زیبایی حیاط بزرگ مادربزرگ را نمایان کرد. یک نخل نر که از همه بلندتر بود در ابتدای باغ و بقیه نخل‌های ماده در سراسر باغ. بین نخل‌ها هم درختان لیمو و نارنج و آخر باغ یک درخت موز با برگ‌های بی‌نظیرش.. برای منی که جنوب خیلی کم سفر کرده‌ام دیدن همچین پوشش گیاهی و جغرافیایی خیلی بدیع و دوست داشتنی بود.


بعد از دیدن ارگ بم در روز، رفتیم برای خرید رطب که یک پسر خوش ذوق و خلاق از شمال به بم آمده بود و تمام تلاشش را کرده بود که متفاوت و با کیفیت رطب را بسته بندی و ارائه کند و به قول خودش برای طرح بسته‌بندی‌اش عکس جزایر هاوایی را به جای نخل و نخلستان انتخاب کرده بود. میل او به نوآوری و دوری از کلیشه‌ها ستودنی بود اما رطب‌های بیچاره دچار مرگ معنا شده بودند :))))))

رطب بم در هاوایی!!
رطب بم در هاوایی!!


آخرین تجربه سفر جالبی که داشتیم هم کنسرت در مسجد! بود، در راه برگشت در یک مسجد برای چای خوردن ایستادیم هوا سرد بود و باد خنکی می‌وزید و ملت همیشه در صحنه دف و اسپیکر و ساز و آواز آورده بودند و میزدند و میرقصیدن تا دلشان گرم شود، واقعا پارادوکس زیبا و صلح‌آمیزی بود و ما هم در سرمای هوا به این نتیجه رسیدیم یا باید برقصیم یا به سرویس بهداشتی آقایان از اینور همین بغل و خانم‌ها اون دور دورها در یک ساختمانی که هنوز در حال ساخت بود مراجعه کنیم :)

و اپیزود آخر رادیو هیچ، پرتقال خردمند پلی( هم پُلی می‌توان خواند هم پِلِی توان خواند) شد تا خانه...

باستانی پاریزیتجربه سفردوست داشتنیانقلاب صنعتی
راه میان مغز و دستم بسیارست و در پی رسیدن از دست به مغزم هستم و شاید برعکس...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید