-ساعت 4 صبح با صدای دزدگیر یک ماشین همه از خواب بیدار شدیم و در خواب و بیداری هر چی فحش بلد بودیم نثارش کردیم، دوباره فرایند فحشدهی را از اول شروع کردیم ولی این صدا با قدرت هم چنان برقرار بود... خلاصه تا7 صبح ما بودیم و یک محله و یک پراید که در پارکینگ تعمیرگاه بود و نه صاحب ماشین نه صاحب تعمیرگاه هیچ کس آنجا نبودند...
صبح همگی دمق و له و روانی بودیم و دو ساعتی از برنامه عقب مونده بودیم که خیلی برایمان مهم نبود و خداروشکر فردی در موقعیت یک پدر دهه چهل و پنجاهی همراهمان نبود تا بیشتر از این اعصابمون خط خطی شود... اولین مقصد باغ فتحآباد بود که من بهش میگفتم کاخ یزید :) چون خیلی خیلی شبیه معماری سوریه و اعراب داشت و کاملا با بقیه باغهای ایرانی متفاوته به نظرم...
ولی به هر حال بسیار زیبا و دوست داشتنی هست و جدای از زیبایی خود عمارت جزئیات زیادی دارد، مثل کلی میز و صندلی لهستانی که در گوشه و کنار باغ هست و پردههای تور سفید پشت درهای چوبی ترکیب منحصر به فردی را خلق کرده و حسابی برای عکاسی عالیه.
بعد از باغ فتح آباد به سمت آبشار راین حرکت کردیم که من به دلیل غلبه حساسیت و عطسههای مکرر مغزم چیزی از آن لحظهها ثبت نکرد و فقط دلم میخواست یک قرص حساسیت بخورم و بخوابم و نیم ساعتی خوابیدن در صندلی عقب واقعا نجاتم داد...
در راه بم بودیم، شدت حساسیت و عطسههام کمتر شده بود و حالا نوبت شنیدن از باستانی پاریزی بود (شاید باورت نشه من همیشه خواندن و شنیدن از معاصرها را خیلی بیشتر از قدیمترها دوست دارم و خلاصه با رئیسبازی ریزی که دارم موفق شدم کریمخان و لطفعلیخان را به نفع باستانی پاریزی کنار بزنم و واقعا پادکست لذتبخشی بود برام... با اینکه مغزم از شدت عطسهها تکان خورده بود اما با دقت گوشش دادم... در جایی از پادکست بعد از سفر به اروپا و دیدن پیشرفتهای آنها میگفت در آن سرزمین انقدر آب فراوان در سطح زمین است که به آنها این فرصت را داده که زمان و تمرکز خودشون را روی توسعه بخشهای دیگر بگذارند و برق و ماشین بخار و تا خلاصه انقلاب صنعتی اروپا را تکان دهد اما مردم ایران در دل کویر سالهای سال ذره ذره زمین را کندند تا به آب رسیدند و قناتها را توسعه دادند...
به بم رسیده بودیم، من نمیتوانم اسم بم را بشنوم و یاد زلزله ترسناکش نیفتم، عجیب ترومایی بود برای من 8 ساله... دوستم مهرناز سال قبل از زلزله از یزد به بم مهاجرت کرده بودند و من تا قبل از آن اسم بم را نشنیده بودم، دلم به یاد مهرناز بود و امیدوارم حالش خوب خوب باشد...
ارگ بم را در شب از بیرون دیدیم چه عظیم و بزرگ و پر از تاریخ بود، برای اقامت رفتیم خونه باغ مادربزرگ یکی از دوستانمون... واقعا شبیه خونه مادربزرگها بود البته نه از نوع توی فیلمها که همه چیز با یک هارمونی و استایل وینتیج و گوگولی و استایل شده هست... از این مدل که یک فرش یه رنگ و فرش دیگر رنگ و مدل دیگر... یک لامپ سوخته، لامپ دیگر یکی از بچهها اومده و وسط هوا و زمین وصلش کرده و توالت فرنگی که به زور بعد از پادرد شدید مادربزرگ گوشه سرویس بهداشتی نصب شده...
اما خب پر از حس خوب بود و چون هویت داشت احساس سفر عمیقتری را تجربه میکردیم سفر به دل بافت شهری آن منطقه.
خیلی وقت بود کسی در خانه نبود و خانه تا حدی نامرتب و خاک گرفته بود. خواهرم میگفت اگر اینجا را رزرو کرده بودیم و نامرتب بود خیلی بیشتر اذیت میشدیم و قابل قبول نبود اما الان پذیرفتنی هست و مشکلی نداریم... واقعا موافقم و همینطور بود و البته لطف دوستمون بود که ما را به خانه خودشان دعوت کرده بود و این لطف آنها انگار فیلتر ذهنی ما را تغییر میداد و تعریف احساسی جدیدی در مغز ما میساخت.
صبح روز بعد آفتاب زیبایی حیاط بزرگ مادربزرگ را نمایان کرد. یک نخل نر که از همه بلندتر بود در ابتدای باغ و بقیه نخلهای ماده در سراسر باغ. بین نخلها هم درختان لیمو و نارنج و آخر باغ یک درخت موز با برگهای بینظیرش.. برای منی که جنوب خیلی کم سفر کردهام دیدن همچین پوشش گیاهی و جغرافیایی خیلی بدیع و دوست داشتنی بود.
بعد از دیدن ارگ بم در روز، رفتیم برای خرید رطب که یک پسر خوش ذوق و خلاق از شمال به بم آمده بود و تمام تلاشش را کرده بود که متفاوت و با کیفیت رطب را بسته بندی و ارائه کند و به قول خودش برای طرح بستهبندیاش عکس جزایر هاوایی را به جای نخل و نخلستان انتخاب کرده بود. میل او به نوآوری و دوری از کلیشهها ستودنی بود اما رطبهای بیچاره دچار مرگ معنا شده بودند :))))))
آخرین تجربه سفر جالبی که داشتیم هم کنسرت در مسجد! بود، در راه برگشت در یک مسجد برای چای خوردن ایستادیم هوا سرد بود و باد خنکی میوزید و ملت همیشه در صحنه دف و اسپیکر و ساز و آواز آورده بودند و میزدند و میرقصیدن تا دلشان گرم شود، واقعا پارادوکس زیبا و صلحآمیزی بود و ما هم در سرمای هوا به این نتیجه رسیدیم یا باید برقصیم یا به سرویس بهداشتی آقایان از اینور همین بغل و خانمها اون دور دورها در یک ساختمانی که هنوز در حال ساخت بود مراجعه کنیم :)
و اپیزود آخر رادیو هیچ، پرتقال خردمند پلی( هم پُلی میتوان خواند هم پِلِی توان خواند) شد تا خانه...