ویرگول
ورودثبت نام
فاطمه دانایی
فاطمه دانایی
خواندن ۵ دقیقه·۵ ماه پیش

سفرنامه عید (قسمت اول)

امسال برای دومین بار سفر رفتن در تعطیلات عید را تجربه کردم، بار اول پارسال بود و تا قبل از آن تا حالا عید سفر نرفته بودم به جایش هر سال خاله‌ها و بچه‌هایشان از کرج و تهران می‌امدند و ما تا آخرین قطره تعطیلات مهمانداری می‌کردیم و تعطیلات برای ما طعم خستگی و بی‌ملاحظگی و شلوغی و حرف و گلایه‌هایی که این وسط درست میشد، میداد. بعد از ازدواج هم دو سالی بنا به عادت پیش‌فرض و عید شلوغ است و ... سفر نمی‌رفتیم که یک سال مهمانی‌های بی‌امان و خسته‌کننده ما را به خودمان آورد و قرار گذاشتیم سال‌های آینده حتما برنامه سفر داشته باشیم تا تعطیلات حیف نشوند و تجربه و حال خوب و دیدن و شنیدن و بوییدن‌های جدید جایش را بگیرد و واقعا یکی از ارزشمندترین تصمیماتمون بود که طبق آیین قدیمی، سفرهای نوروزی را جدی بگیریم و راهی نقاط مختلف این سرزمین بشیم و موقعی که همه‌جا پر از حال و هوای نو شدن هست ما هم شریک شادی آن‌ها بشیم و چه بسا تصویر زیباتر و شادتری از شهر مقصد ببینیم و شریک پرشورترین حال و هوایش شویم.

یادم نمیاد چه شد که کرمان مقصدمون شد ولی دلیلی پیچیده‌تر از نزدیکی و خلوت‌تر بودن نسبت به شیراز و اصفهان نداشت(هنوز به این مرحله نرسیدیم که جاهای شلوغ پرطرفدارتر را برای سفر عید انتخاب کنیم:)

قبلا تجربه سفر به کرمان را داشتم اما اصلا دوستش نداشتم، امسال هم به خاطر حال و هوای عید هم همسفرهای دوست‌داشتنی‌مان خیلی خوب بود...

ساعت ده شب رسیدیم و بعد از اینکه محل اقامت رو زیر و رو کردیم و همه کمد کشوهایش رو برانداز کردیم به سمت خواب رفتیم و من میدونستم شب سختی در پیش دارم چون عادت داشتم تا سحر بیدار باشم و بعد تا لنگ ظهر بخوابم، حقیقتا این مدلی برای من خیلی جذابه اما برای هورمون‌ها اصلا و ابدا جذاب نیست و از طرف دیگه تعطیلی دوام نداره و باید مثل ادم اجازه بدم خوابم با ترشح ملاتونین در تاریکی شب سینک شود و با ساعت کار دنیا هم هماهنگ بشم... خلاصه که همون یک شب سخت و روز خواب‌آلود را تاوان دادم.

صبح لباس‌های جدیدمون رو پوشیدیم و به سمت باغ شازده که به نظرم زیباترین و متفاوت‌ترین باغ ایرانی که دیدم هست، راه افتادیم... چقدر معماری‌های قدیم مینشیند به عمق جانت، چقدر حال خوب می‌سازد، هزارتاااا عکس گرفتیم از عکس‌های خوشگلی که میبینیم میگیم حتما قابش کنیم و معلوم نیست کی قاب بشه تا عکسی که قراره باهاش از صورت من استیکر ساخته بشه :)



بعد از باغ شازده رفتیم مسجد شاه نعمت‌الله ولی، واقعا فضا و معماری اونجا هم بی‌نظیر بود و کلی پر از حس خوب میشد، حسی که دوست دارم اسمش را بزارم حس نرمی :)

بین مردم محلی به حضرت شاه معروف بود و همه المان‌ها از گلدون تا لاله‌های چراغ‌ها عکس حضرت شاه! رو داشت، خیلی برام عجیب بود و اینکه خیلی براشون مقرب و محترم بود، شاه نعمت‌الله یه عارف و صوفی بود نه امامزاده.

حضرت شاه در شمعدان‌های لاله
حضرت شاه در شمعدان‌های لاله


بعد از مسجد شاه دو ساعت رانندگی کردیم تا به کلوت‌ها برسیم و در راه پادکست طنزپردازی، اپیزود هوشنگ مرادی کرمانی را گوش دادیم که خیلی کرمان را برای ما آشناتر کرد و انگار هم کرمان برای ما ملموس‌تر شد، هم جغرافیای زندگی هوشنگ، هم احساس یگانگی بیشتر با ایران و با اینکه همچنان مغزم به خاطر کم خوابی شب قبل منتظر فرصت چرت زدن در ماشین بود اما به دلیل تبحر زیاد من در گوش دادن، کاملا پادکست رو گوش دادم اما مکالمه بقیه از ذوق دیدن رنگین کمان را اصلا متوجه نشدم.

بالاخره رسیدیم به کلوت، جایی که طبق برنامه قرار بود شب برسیم و ستاره‌هارو ببینیم اما یک بعد از ظهر گرم رسیدیم... کلوت‌هایی که هرکدام شبیه هزارچیز بودند... زنی چادر به سر که بچه‌هایش را در آغوش گرفته، اردک نشسته بر بالای بلندی، حلزون، یک مرد تنها و ...

برای من کلوت‌ها مظهر تغییر و پویایی بودند و این نقطه تمایزشون با کوه‌ها بود... کاملا حس میشد که هربادی بازآرایی مخصوصی را در سطح آن‌ها رقم می‌زند. بافت داخلی یک تکه از آنها را نگاه کردم پر از ظرافت بود، لایه‌های خیلی خیلی نازک از رس با هنر و حوصله باد کنار هم قرار گرفته بودند و محکم و سفت شده بودند، این نظم و حوصله کاملا پیدا بود و زیبایی‌های طبیعت را که نگاه می‌کنم همیشه برای من معنای زمان و صبر را دارد.

کلوت شهداد
کلوت شهداد


بعد از کلوت دوباره به سمت شهر کرمان راه افتادیم در راه یک تبلیغ خیابونی که روی چراغ‌های وسط بلوار یک در میون در یک بنر قرمزرنگ نصب شده بود حسابی توجهم را جلب کرد. تبلیغ هوش مصنوعی "سورچین"!!

وقتی که می‌بینم کلمات ترند دنیای علم و تکنولوژی در وسط شهر دیده میشه خیلی خیلی ذوق میزنم و چیزی هست که خیلی خیلی کم در میون بنرها و بیلبوردهای بیخود ایدئولوژی‌زده شهر دیده می‌شوند.

اسمش رو در نوت گوشیم نوشتم تا یادم بمونه که بعداً سرچش کنم و بعدا سرچش کردم و خیلی چیز باحالی بود، رنگ و ابعاد و اندازه زاویه لبخند پسته سالم(سالم از نظر بازار) را یاد گرفته بود و پسته‌های دهن بسته و بی‌شکل و قیافه را از پسته‌های خوشگل و خندون جدا می‌کرد و خلاصه دیدن همچین تبلیغی خیلی حال‌خوب‌کن بود.

جوری که سورچین سورت میکنه
جوری که سورچین سورت میکنه


حالا نوبت گردش تو دل بافت تاریخی کرمان بود و انصافا با حال و هوای عید درجه یک بود یکی از نکته‌های جالبی که به چشمم اومد چادر رنگی پوشیدن خانم‌ها بود و خیلی زیاد دیده میشد و قشنگ بود :)

پس ذهنم داشتم فکر می‌کردم همه اینهایی که من میبینم احتمالاً زیبایی و کشف و هیجان بیشتری دارد نسبت به ساکنین اون شهر و این حالت تعلیق مخصوص سفر و مسافر بودن است، حتی شاید اگر ساکن کرمان بودم، بنرهای هوش مصنوعی سورچین رو نمی‌دیدم و در همین راستا برای پایان روز اول سفر پاراگراف زیر از کتاب "هنر سیر و سفر" را می‌نویسم:

هر آینه بپذیریم زندگیِ ما حول جست‌وجوی خوشبختی می‌گردد، در آن صورت کمتر فعالیتی را می‌توان برشمرد که بیش از سفرهایی که کرده‌ایم- با تمام تناقص‌ها و مشقات‌شان- پویایی این جست و جو را آشکار کنند. سفرهای ما هرچند غیردقیق درکی از زندگی چنان که باید باشد به ما می‌دهند، درکی فراتر از کار و تلاش معاش روزمره...

در ادامه به باغ یک مامان بزرگ در شهرستان بم رفتیم و از یک آدم خوش ذوق خرما خریدیم...

سفرهوش مصنوعیعید
راه میان مغز و دستم بسیارست و در پی رسیدن از دست به مغزم هستم و شاید برعکس...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید