ویرگول
ورودثبت نام
فاطمه دانایی
فاطمه دانایی
خواندن ۴ دقیقه·۶ ماه پیش

شنیدن


چهارشنبه آخرین روز مدرسه بود، درس کاملا تموم شده بود و تمرین‌ها را حل کرده بودیم. معلم عربی یکی از کلاس‌ها هنوز کتاب را تمام نکرده بود و از من خواست ساعت آخر را به او بدهم ولی من نیاز داشتم که پایان خوبی برای کلاسم داشته باشم یهویی دوست نداشتم تمام بشه... از روز قبل کلاس یه سری ایده در سر داشتم اما انقدر شلوغ بودم و از طرفی به خاطر فشار روزهای آخر خسته بودم که هیچ‌جوره نمی‌رسیدم که براش وقت بذارم:(

صبح به زور خودم را از روی تخت کندم و به مدرسه رفتم و ساعت اول امتحان آمادگی دفاعی داشتند و رفتم برای مراقبت و در مدت همین 30 دقیقه‌ای که بچه‌ها امتحان می‌دادند ایده‌های سرم را جمع‌بندی کردم و از کیفیت 80 رسوندمش به کیفیت 20 ولی با حفظ جان مایه تا یک جمع‌بندی خوب برای پایان کلاس داشته باشیم. دنیا یک تاس ساخت و درنتیجه بیدار و درگیر ماند و چقدر تاس تمیز و مرتب و دقیقی ساخت. تاس انداختیم در خانه‌های رنگی قرار گرفتیم و هم سوال شیمی حل کردیم که جواب مشترک و مشخص داشت و برای امتحان مرور کردیم و هم به سوال‌های نظر شما چیست جواب دادیم که واقعا نظر خود بچه‌ها بود بدون اینکه درست و غلط داشته باشه...

طبیعتا ساعت دوم کل ساعت را داشتم و دستم برای اجرا روان‌تر شده بود اما امان از این کلاس... واقعا مغز بچه‌های این کلاس پر از آسیب و کلیشه و جنگ هست حتی جنگ با خودشون... خلاصه تمام تلاشم را امسال کردم که حتی بتوانم برای این کلاس که پر از اصطکاک و سد دفاعی بود هم معنایی از صلح بیاورم اما زور کلیشه‌های صلب در این کلاس واقعا زیاد بود و برای من فرسایش روانی زیادی داشت اما خوشحالم که پایان کلاس با فاطمه بود. فاطمه بسیار تلاشگر و بسیار خودش است و خوب هرکسی خود متفاوتی دارد که خود فاطمه از جنس کلاس نبود و برای همین مقاومت و گاها تحقیر زیادی را تجربه می‌کرد. با اینکه سوال نظر شما چیست برای او نیفتاد بعد از پاسخ دادن به سوال شیمی بهش جدول تناوبی را دادم و ازش خواستم بگه اگه قرار بود عنصر باشه دوست داره کدوم عنصر باشه؟

کل جدول را برانداز کرد و گفت دوست داشتم شبه فلز باشم هم ویژگی‌های فلزها را داشته باشم و هم نافلزها... میفهمیدم اون لحظه از چه دردی در دلش صحبت می‌کند دلم میخواست بغلش کنم اما نکردم این کار برای من سخته! اما ازش عمیقا تشکر کردم که نظرش را گفت و خوشحالم آخرین صدایی که شنیده شد در کلاس صدای فاطمه بود امیدوارم از این به بعد بین هم‌کلاسی‌هایش بهتر و همدلتر شنیده شود و کل کلاسشون سر عقل بیان کمی :)

و اما کلاس ساعت سوم که به عشق اونها مدرسه می‌روم و حقیقتا بهترین و خوش حال و هوا ترین کلاسیه که تا حالا تجربه کردم حتی بهتر از کلاس مبینا اینا در مدرسه زینبیه.

در این کلاس زهرا بازی را شروع کرد و قطعا حال خوب کلاس بخش پررنگیش به خاطر نوری است که زهرا به کلاس می‌آورد... از زهرا هم پرسیدم تو خودت را در کدام عنصر جدول می‌بینی و گفت من مثل سدیم هستم که زیر نفت نگه‌داری می‌شوم منتظر روزی هستم که از زیر نفت بیرون بیایم و شکوفا شوم... حقیقتا باور دارم که همین طور است... و دوباره سعی کردم بچه‌هایی که کمتر شنیده‌ام را بیشتر بشنوم و آخرین صدای این کلاس صدای الهام بود. الهام دختر خیلی خیلی آروم و خجالتی و البته پرمغز و پرتلاشی هست. به بچه‌ها گفتم تاس را برایش بیاورند و الهام به وسط کلاس اومد. قطعا برای من شنیدن نظر الهام بسیار مهم‌تر بود تا سوال شیمی و از بچه‌ها خواستم سوال نظر شما چیست را از الهام بپرسند به نظرم رسید اونها از من برای پرسیدن این سوال صلاحیت بیشتری دارند...

مینا از الهام پرسید: نظرت در مورد نویسندگی چیه؟...

مینا چه سوال خوبی پرسیدی... و الهام خیلی قشنگ و راحت در مورد نویسندگی گفت. مشخص بود کاملا در کلاسش احساس امنیت می‌کرد و چه فرایند ناب و ارزشمند و کمیابی در این کلاس حاکم بود، امیدوارم کنار هم روزگار نیکی را بسازند. واقعا بچه‌های سالم و درخشان و نوآفرینی در این کلاس هستند و قلبا دوستشون دارم...

سال تحصیلی امسال هم تموم شد و فصل جدیدی در زندگی من شروع شد. شروع این فصل با خونه تکونی، تغییر دکوراسیون هال به مقدار بسیااااار جزئی، برنامه‌ریزی تغذیه‌ای، زندگی کردن در دنیای اسکارلت و اشلی و دوازده بلوط و حال خوب جسم( چکاپ مفصل و ساختن نگاه‌کل‌نگر در مورد بدنم) و جان( بیشتر مغز مبارکم منظورم هست) و البته حضور پررنگ دانزی :)

راستی حوصله سر رفتن چه شکلی بود...

کلاساحساس امنیتمدرسهتابستان
راه میان مغز و دستم بسیارست و در پی رسیدن از دست به مغزم هستم و شاید برعکس...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید