به نظرم میاد که کارم تموم شده...خودمو میگم... در آستانه 42 سالگی احساس میکنم که تمام شده ام.. به همین راحتی.
تا همین چند ماه پیش بود که چنان در شور هیجان زندگی بودم که میخواستم تمام دنیا رو زیر رو کنم...اما یه هویی مثل لاستیک ماشینی که در ساعت 2 نصف شب زمستان سرد در اتوبانی خلوت پنچره میشی و به هیچ کاری فکر نمیکنی حتی به اینک بلند بشی و بری از صندوق زاپاس رو در بیاری جک رو بزنی زیر ماشین هی بچرخونی بچرخونی ماشین بدی بالا و لاستیک عوض کنی... اما بجای این همه کار آزار دهنده به سیگاری فکر میکنی که ته جیب کتت صدات میزنه و باید روشن کنی تا بی خیال همه چیز، کیف دنیا رو بکنی....اما الان که اینجا در یک روز زمستانی نه چندان سرد در اتاقی که روبرویت چند تا خانم همکار نشستن و در سمت راستت رئیست گهگاهی برای کارهای خسته کننده صدات میزنه و تو غرولند میزنی که تف به این کار به این وضعیت کرخت زندگی.....
هر روز کارم این شده که بیام اداره و با دوتا تخم مرغ آب پز که باید با فشار از گلوت بدی پایین همراه با یک لیوان شیر که توش دوقاشق جو دوپرک مخلوط کردی رو بکشم بالا و یه امگا 3 همراهش بخورم..بعد اراده میکنم که یکی از این فیلم های آموزش برنامه نویسی رو بذارم وبه اصطلاح یه چیزی یاد بگیرم ولی حسش نیست...کروم رو باز میکنم و با چند ده تا تب باز سردرگمی مغزم را در لا به لای این تب های فریز شده میبینیم.
کروم رو ول میکنم میرم سراغ تلگرام..اینقدر کانال گروه همکار دوست آشنا تو باکس تلگرامم هست که موس رو از بالا تا پایین میچرخونم سرگیجه میگیرم...این شبکه های اجتماعی هم مثل مرفین میمونه...توش که باش ی اروم میشی بیشتر که باشی کرختت میکنه اینقدری که مثل یک معتاد همیشه سرنگ بدست باید تمام تنتو سوراخ کنی تا شاید کمی نئشه بشی و یه گوشه بشینی جیکتم در نیاد.....
چندتا پیام جواب میدم میرم چند تا عکس سلبریتی چند تا عکس +18 مبینم و چند تا کلیپ از دستشویی رفتن قلان بازیگر و زمین خوردن فلان پدربزرگ در سواحل دریای ژاپن و خبر بیماری کرونا و مرگ چند نفر در زلزله ترکیه و.... بازی پرسپولیس و استقلال، تراکتور و چند تا خبر ورزشی دیگه هم میخونم و..میام سراغ کانال فیلم های ممنوعه..از همونایی که توش صحنه های تقابل مردهای خوش استایل و زن های زیبا رو میبنی که برای کسری از ثانیه دنیا را به کامت شیرین میکنند.
وقت ناهار شده.... همیشه دیر ناهارمو میخورم.. یک عادت مسخره قدیمی.....میرم بیرون، روی صندلی روبروی پارک اداره مون میشینیم وسط بلوار.. دوتا سیگار میکشم شایدم سه تا......کمی با گوشی ور میرم....برمیگردم اتاقم...و میرم آبدارخونه ناهارم گرم میکنم برای چند لحظه مشغول ناهار میشم....بعد میام اتاقم. دوباره چرخی در اینترنت...دوباره تلگرام.. دوباره اینستگرام....عاقلانه و منصفانه قضات کنی این سیکل آزار دهند و مشمئزکننده رو مستحقق مرگ با شکنجه روانی میدونی...اما چه میشود کرد....زندگی من هم اینجوریه دیگه......به نظرم همه اینا از افسردگیه... نشاط و دل خوشی مهربانی محبتی در اطرافم نیست تا رنگ سیاه زندگی م رو تغییر بده..........مرگ گاهی زیباترین و رساترین اهنگ رهایی ست.
دوره افول حال من رنجی یست که تا خواب ابدی همراهی ناشکیب خواهد بود..مرگی بی صداست صورتک غمزده ام.