ویرگول
ورودثبت نام
نشریۀ دانشجویی «دردانشکده»
نشریۀ دانشجویی «دردانشکده»
خواندن ۴ دقیقه·۲ ماه پیش

آدمک‌های ذهن

شمارۀ ۱۰۰ | فی‌البداهه | حنانه میرزایی

فکر می‌کنم یکی از موهبت‌های دردناک بزرگ‌شدن برایم این بود که نسبت‌ به دنیای اطرافم آگاه‌تر شدم. یاد گرفتم پس از دیدن، فکر کنم و سوال بپرسم؛ اما باطن خیلی از داستان‌هایی که مشاهده می‌کنم با چیزهایی که در کودکی برایم تعریف کردند، فرق دارد. برای همین هر روز حداقل یک فکر جدید به ذهنم می‌رسد و دریای فکرها را متلاطم‌تر می‌کند؛ این فکرها به هر سویی سرک می‌کشند، می‌پرسند، شک می‌کنند، می‌ترسند، احساس گناه می‌کنند و بیشتر از همۀ این‌ها، نمی‌دانند چه باید کرد. تعدادشان آن‌قدر زیاد است که انگار دیگر ذهنم برای یک‌ نفر نیست. انگار هزاران آدمک جیغ‌جیغو توی ذهنم جولان می‌دهند و هرکدام فکری دارد. یکی از این آدمک‌ها خوشحال است؛ فکر می‌کند دنیا چقدر زیباست و پیشی‌ها زیر نور آفتاب چقدر گوگولی‌اند. یکی به پوچی رسیده و مدام می‌پرسد این همه تلاش برای رسیدن به چیست؟ یکی دیگر از آدمک‌ها به اعتقاداتی که از بچگی با آن‌ها بزرگ شده، شک می‌کند و فکر می‌کند شاید خلافشان گناه نباشد. آدمک کناری‌اش سریعاً احساس گناه می‌کند و توبه‌کردن را از سر می‌گیرد. یکی‌شان فکر این دارد که چمدانش را جمع ‌کند درحالی‌که بغل‌دستی‌اش گریه‌کنان می‌گوید دلش نمی‌خواهد برود و از جایش تکان نخواهد خورد. آدمک بعدی یک گوشه ایستاده و به این فکر می‌کند که چقدر خودش و افکارش احمقانه و مزخرف‌اند و فقط وقت آدم‌ها و خواننده‌ها را می‌گیرند.

کلافه شُدید؛ نه؟ پس خودم چه بگویم. جمعیت ساکنان ذهنم خیلی از ظرفیت اجتماعی-اقتصادی آن بیشتر است. هرکسی هم فکر و سوالی متفاوت دارد؛ اما یکی از این آدمک‌ها به این می‌اندیشد که شاید در نهایت، همۀ این فکرها حول یک فکر واحد باشند: «من در زندگی‌ام باید به چه باور داشته باشم که با آن معنای زندگی‌ام را بسازم؟» این ‌آدمک گه‌گاهی فکر می‌کند بهتر است بگردد و جواب سوالش را بیابد؛ همۀ آدمک‌های دیگر را دور هم جمع می‌کند و یکدل تصمیم می‌گیرند تا با مطالعۀ عمیق و تعمق بسیار، به جست‌وجوی شاه‌پاسخ بنیادین بپردازند. این بار همه یک‌صدا فکر می‌کنند: «پیش به‌سوی جواب‌ها! پیش به‌سوی ناشناخته‌ها! به‌سوی فلسفه، منطق، دین، دانش و اخلا... راستی واسۀ پس‌فردا کامل آماده نیستم.»

پس‌فردا امتحان دارم و مهلت گزارش‌کار آخر این هفته است و -ممکن است آدم‌ها بدون اینکه واقعاً آدم بدی باشند، با کارهای روزمره‌شان در شرارت‌های بزرگ سهیم شوند؟- هفتۀ بعد هم کاری واجب دارم و باید فلان تمرین را قبل از ددلاین آپلود کنم و -آیا واقعاً در آخر عدالتی برای همۀ مردم جهان برقرار می‌شود یا این فقط ایده‌ای ناشی از آرزوی افراد مظلوم است؟- فلان موقعیت را از‌ لحاظ درسی به ‌دست آورم تا -نه! دلم تنگ می‌شود و از تنهایی می‌میرم!- شانس خوبی داشته باشم.

بله؛ دنیای واقعی دوباره زنجیرش را دور گردن آدمک‌های در ذهنم می‌اندازد و رهبری که به‌دنبال پاسخ بود، تنها می‌ماند. البته گاهی می‌توان فرصت کوتاهی گیر آورد و در جست‌وجو بود؛ سعی کوچکی برای داشتن یک کلۀ عادی. کتابی خواند یا صحبت‌های کارشناس متبحری را شنید؛ اما یکی از آدمک‌ها همیشه فکر می‌کند باید عجله کرد و وقت کافی نیست. ده تا عمر کامل طول می‌کشد تا همه‌چیز را بفهمی و جواب همۀ فکرهایت را پیدا کنی و تو دیگر حتی یک ‌دانه‌اش را هم کامل نداری!

برای همین هر چند وقت یک‌بار، مغزم از ازدحام این همه آدمک می‌ترکد. حادثۀ سهمناکی است. تا آژیر شمارش معکوس به صدا در میاید؛ از جامعه فرار می‌کنم، مغزم منفجر می‌شود و یکی‌دو روزی از من خبری نیست تا اینکه پس‌فردا صبح دوباره لبخندزنان پیدا می‌شوم درحالی‌که تظاهر می‌کنم همه‌چیز عادی است و فکرهای من کاملاً به‌ا‌ندازه و مناسب هستند. چون یکی از آدمک‌ها فکر می‌کند خودش تنها کسی است که در حال غرق‌شدن در این دریای متلاطم است و اگر بقیه این عجیب‌الخلقه را بشناسند، دور و دورتر می‌شوند.

وقتی این‌قدر فکر داری، زندگی‌کردن و موفق‌شدن به‌طور هم‌زمان خیلی سخت می‌شود. هربار باید بی‌رحمانه بقیۀ آدمک‌ها را در کیسه‌ای زندانی کنم تا صدای یکی را واضح‌تر بشنوم و حواسم پرت نشود؛ اما بقیه‌شان از دست‌وپازدن ناامید نمی‌شوند و این‌قدر وول می‌خورند تا بالأخره خود را آزاد کنند. از طرفی امیدوارم حرف بزرگ‌ترها درست باشد که می‌گویند: «الان دغدغۀ جدی نداری و وقتت آزاد است تا این همه فکر کنی. وقتی بزرگ‌تر شوی، زندگی این‌قدر مشغولت می‌کند که دیگر این چیزها اصلاً یادت نمی‌آید.» از جهتی هم نمی‌خواهم در آینده به یکی از آدم‌هایی تبدیل بشوم که به‌ناچار رام مشغله‌های زندگی شده‌اند، افکار و سؤالاتشان را فراموش کرده‌اند، خیلی‌ چیزها را همین‌جوری پذیرفته‌اند و دیگر کنجکاو نیستند؛ چون حوصله و وقتش را ندارند یا از جواب پرسش‌هایشان می‌هراسند. من نمی‌خواهم از پاسخ فکرها بترسم و فراموششان کنم؛ اما فکر کنم اگر زندگی تا آخر همین‌طور پیش برود و این همه فکر داشته باشم، هیچ‌وقت نمی‌توانم جواب همه‌شان را بفهمم.

حال سود و هدف این متن چه بود؟ دقیق نمی‌توانم بگویم؛ اما یک اینکه من دو ستون برای نوشتن داشتم و دیگر آنکه یکی از آدمک‌ها فکر کرد بالأخره باید جرئت کند و ببیند آدم‌ دیگری هم فکرهای درهم‌و‌برهم دارد یا نه؛ به‌هرحال شاید این متن را بخواند و بفهمد که تنها نیست. یکی از خصوصیت‌های ما آدم‌ها این است که وقتی می‌فهمیم چند نفری رنج می‌کشیم، احساس بهتری نسبت‌ به این درد داریم تا زمانی که فکر می‌کنیم در این رنج تنهای تنهاییم. خدا را چه دیدید؟ شاید یک روز، یک فی‌البداهۀ دیگر نوشتم و تعریف کردم چطور با این افکار کنار آمدم. راستی شما هم توی ذهنتان کلی آدم کوچولو دارید که می‌دَوند و فکرهایشان را جیغ می‌زنند؟

آگاهی
نشریۀ دانشجویی «دردانشکده»، نشریۀ انجمن علمی-دانشجویی دانشکدۀ مهندسی شیمی و نفت دانشگاه صنعتی شریف / کانال تلگرام ما: https://t.me/dardaneshkadeh
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید