شمارهٔ ۹۳ | سرمقاله | کیمیا علیون
این روزها که هر کدام از دوستانم یک طرف دنیا هستند و گاهی هر دو ماه یکبار، وسط مشغلههای فراوان و با بدبختی تمام بهخاطر اختلاف زمانی، به لطف ویدئوکال نیم ساعتی با هم حرف میزنیم. حتماً یک جای صحبتهایمان بحث به این میکشد که «بهترین دوران زندگیمان» همان چهار یا پنج سالی بود که در دوران کارشناسی دانشجو بودیم. اگر از هرکداممان در هر جای دنیا بپرسند که خودت را فارغالتحصیل چه دانشگاهی میدانی؟ تعلق خاطرت به کجاست؟ قطعاً جواب همهمان شریف است. نمیگویم ما کشتهومردۀ دانشگاه و رشتهٔ تحصیلیمان بودیم و بهتر از آنجا نبود و نیست؛ نه، اتفاقاً شاید در یک سری موارد حتی برعکس باشد؛ ولی شریف خانهٔ ما بود. خانه میتواند کموکاستی داشته باشد و هنوز هم دیوارهایش بغلت کنند و در آن بخندی و گریه کنی. جایی بود که روی چمنهای جلوی سلفش سر اینکه چه کسی سینیهای غذا را برگرداند، دعوا میکردیم. جایی که ساعت شش صبح پا میشدیم؛ با استرس اینکه کاش از مترو و اتوبوس و تاکسی و ترافیک جان سالم به در ببریم و به کلاس هشت صبح برسیم، با بدبختی و خوابآلودگی به سمت دانشگاه روانه میشدیم و آخرش هم بهموقع میرسیدیم؛ اما کلاس را پیچانده و راهی صبحانه میشدیم.
چند وقت پیش که برای کارهای فارغالتحصیلی گذرم به دانشگاه افتاد، با ورودم غمی من را گرفت. فهمیدم شریف برای آدمهایش بود که حس خانه داشت، نه دیوارهایش. در خیابانهایش قدم میزدم، روی نیمکتهایش مینشستم و یاد روزهایی میافتادم که در مسیر دانشکده تا سلف با ۲۰ نفر سلامعلیک میکردم. الان حتی یک چهرهٔ آشنا محض رضای خدا نمیدیدم. انگارنهانگار که ما یک زمانی اینجا بودیم. انگارنهانگار که آن همه اتفاق جورواجور اینجا افتادهاست. میخواستم داد بزنم و خطاب به هیچکس و همهکس بگویم که ما را یادتان نرود؛ ما اینجا بودیم؛ «تو رو خدا» ما را فراموش نکنید. تا اینکه مدتی پیش برای تولد نشریه به من در تلگرام پیام دادند و عکسمان را خواستند. پیش خودم گفتم «دردانشکده» مانده؛ مانده که نشان بدهد ما یک زمانی آنجا درس خواندهایم و با هزار تا چیز زندگی کردهایم. دردانشکده ما را یادش است. بعد دیدم آخر پیام لینک یک کانال است که در توضیحش عنوان شده در آن میتوانیم عکسهای بقیۀ اعضای قدیم و جدید را ببینیم. کنجکاوی بر من غلبه کرد و وارد کانال شدم. تکتک عکسها را دیدم و بعضاً با دیدن چهرههای آشنا، لبخند زدم و ذوق کردم. آخرش چشمم به اسم کانال افتاد؛ «عکس کهنسالان نشریهٔ دردانشکده». آنجا بود که تازه فهمیدم راستیراستی دوران ما به سر آمده. لبخندی زدم و آرزو کردم جوانان نشریه قدر تکتک لحظاتشان در دانشگاه را بدانند که چیزی به کهنسالیشان نمانده است...