شمارهٔ ۹۳ | خشت سوم | اشکان دماوندی
در شمارۀ ۹۰ که موضوعش پیرامون تغییر رشته بود، راجعبه شرایط تغییر رشته متنی نوشتم. در آن زمان که بهعنوان مهمان در دانشکدۀ فیزیک بودم، گفتهبودم که جالب میشود اگر بعداً راجع به طیکردن مسیر تغییر رشتۀ خود بنویسم؛ اما حال که آن زمان رسیده و همانطور که زیر نامم نوشته شده، هنوز دانشجوی این دانشکده هستم.
جزئیات رخدادها همیشه در خاطرم میماند. یادم میآید در جلسۀ تعیین محتوای شمارۀ ۹۰، دوست خوبم نگار به من گفت که چون میخواهم تغییر رشته بدهم، میتوانم گزینۀ مناسبی برای عکس روی جلد باشم؛ اما قبول نکردم چون شک داشتم که شاید در آخر نشود که بشود و به قول نگار: «میترسی عکست برایت بدشانسی بیاورد.»
نشد که بروم. البته بهعلت بدشانسی نبود؛ خودم نخواستم. از زمان دبیرستان عاشق فیزیک بودم و خواندن نسخۀ زبان اصلی کتاب هالیدی برایم دلخوشی بود و بهعنوان فردی تکبعدی در آن زمان با خواندنش حالم خوب میشد. کنکور دادم. رتبهها آمد و برخلاف انتظارم خوب شد. با توجه به میزان این خوببودن، تحتتأثیر جوی که پیرامون رشتهها بود، تصمیم گرفتم راجعبه مهندسی شیمی تحقیق کنم. درنهایت با اینکه هنوز دلم با فیزیک، آن یار قدیمی بود، تصمیم گرفتم منطق را بر دل ترجیح داده و مهندسی شیمی را انتخاب کنم.
نیمسال اول با حسرت کتاب هالیدی را برای فیزیک عمومی ۱ میخواندم و هنوز آن دل کوچک و دیوانهام، باخت خود در برابر منطق را برایم یادآوری میکرد. سال اول را بدون هدف گذراندم؛ چون برنامهای از پیش تعیینشده برای اشکانی که مهندسی شیمی میخواند، نداشتم. سال دوم با تلخی بیشازاَندازهای که روزگار آن زمان بر زندگیهایمان اضافه کردهبود، شروع شد و شرایط غمناک خودم، مرا به این فکر انداخت که تغییر رشته بدهم تا شاید فیزیک بتواند حالم را دوباره خوب کند.
طبق روند تغییر رشته، نیمسال چهارم را بهعنوان مهمان در دانشکدۀ فیزیک گذراندم. رویاهای قدیمیام را زندگی میکردم. صبحها را با کوانتوم شروع و شبها را با مکانیک آماری تمام میکردم؛ اما هنوز میزان خوببودن حالم در آن حدی نبود که کمالگرایی درونم را ارضا کند. روزهای پایانی آن نیمسال رسید و با توجه به عملکردم، مطمئن بودم که تغییر رشتهام نهایی میشود؛ اما زندگیام هنوز خوب نشدهبود. چندی نگذشت که فهمیدم رشتۀ تحصیلی نمیتواند در حالم چندان اثرگذار باشد. اولویتهای اشکانی که فیزیکخواندن حالش را خوب میکرد، با این فرد متفاوت بود. بنابراین تصمیم گرفتم در مهندسی شیمی بمانم.
حال ماندهام و هیچ نمیدانم کجا هستم. از برگشت پشیمان نیستم و اتفاقاً راضیام؛ ولی حالم تغییر نکرده و بیشتر گم شدهام. شاید باید با سؤالاتی بیجواب، پیاده در جادۀ روزگار جلو بروم؛ جادهای که نمیدانم پایانش چیست. باید نامی هم برای متنم انتخاب کنم. این را هم نمیدانم. باور کن، نمیدانم!