نشریۀ دانشجویی «دردانشکده»
نشریۀ دانشجویی «دردانشکده»
خواندن ۷ دقیقه·۵ سال پیش

بهترین خودت باش

یادداشت شماره۴۹- معین امینی



خیلی وقت پیش بود که یکی از دوستان قدیمی‌ام که اتفاقا هم‌دانشگاهی هم هستیم را دیدم. وضعیت مناسبی نداشت. تنها جلوی کتابخانه مرکزی نشسته بود؛ با ظاهری آشفته و مضطرب. حتی وقتی صدایش زدم هم نفهمید! چند لحظه‌ای پیشـش رفتم تا بلکه کمکی کنم به این دوست آشنا!

_ چرا این قدر ناراحت به نظر میای؟ این عکس‌ها که برای پروفایلت می‌ذاری چیه؟ کجاست اون همه استعدادی که من و بقیه ازت سراغ داریم؟ می‌دونی داری چیکار می‌کنی با خودت؟

+ کی گفته من استعداد دارم؟ من اصلا نمی‌تونم آدم موفقی بشم. کلی آرزو داشتم برای زندگیم، می‌خواستم به همه مردم جهان کمک کنم با علمم ولی الان... همه چیز داره رو سرم خراب میشه... لعنت به این زندگی؛ اصلا من دیگه هیچ تلاشی نمی‌کنم. کنکور هم فقط یک اتفاق بود. یک اتفاق که تموم شده و من الان یک دانشجوی کاملا عادی‌ام بین این همه دانشجو تو این دانشگاه.

_ یعنی تنها موفقیتت رو کنکور می‌دونی؟ پس موفقیت‌های دوران دبیرستانت چی؟ اصلا چرا موفقیت رو فقط درسی می‌دونی؟ مگه آدما به دنیا اومدن که فقط درس بخونن؟

+ خب مشکل همینه دیگه، من همیشه و همه جا لااقل ازنظر درسی بهترین بودم؛ اما الان به نظر میاد نیستم دیگه؛ یعنی نمی‌تونم که باشم، الان شدم یک دانشجوی عادی که هیچ کار خاصی نمی‌تونه انجام بده. چه تو مدرسه، چه تو شهر، چه سال‌های آخر دبیرستان تو استان بهترین بودم. اصلا تصور دوم بودن رو هم نمی‌کردم چه برسه به این وضعیتی که الان هست. تنها راهی که برای من باقی مونده، شب تا صبح درس خوندنه، اون هم به نظر میاد جواب نمی‌ده و زیاد تاثیری تو وضعیت درسی من نداره.

_ خب بیا کمی منطقی‌تر به قضیه نگاه کنیم؛ تو، دوران قبل کنکور و حتی اوایل دوران دانشگاهت، تمرکزت فقط روی یک چیز بوده، حتی از خیلی از تفریحاتت هم می‌زدی برای درس خوندن. منتها الآن نه! الآن تو کلی کار جانبی انجام می‌دی، تو گروه‌های مختلف فعالیت می‌کنی، دیگه اون آدم تک بعدی نیستی که فقط و فقط درس بخونه؛ الآن تو خیلی از زمینه‌ها، تجربه‌های خیلی بهتری کسب کردی که چه بسا برای آینده‌ت حتی مهم‌تر از رتبه کنکور و معدل دانشـگاهت باشه، مثـلا این‌که الآن کار گروهی و تو جمع کار کردن رو یاد گرفتی. الآن خیلی مستقل‌تر شدی و دیگه مثل قبل وابسته به خانواده‌ت نیستی تا کارهات رو برات انجام بدن. در ضمن پارامترهای این بهترین بودن رو کی تعریف کرده؟ من الآن می‌گم از قبل هم بهتر و موفق‌تری.

+ خب ببین من از دید دوستان دوران دبیرستان و حتی خانواده‌م همیشه یک نخبه بودم. ولی الآن نه؛ من الآن از نظر بقیه، یک آدم کاملا عادی‌ام.

_ می‌دونی چیه؟ تو بهترین بودن رو فقط در نظر دیگران نسبت بــه خودت می‌دونی. فکر نمی‌کنی این خیلی با «بهترین خودت بودن» فرق داره؟ ببین؛ خیلی از ما این مقبولیت رو دوست داریم. این‌که آدم بهترین باشه از نظر بقیه. ولی کمی فکر کن؛ کمی خودت باش! اگه از نظر خودت بهترین باشی، اون دوگانگی‌ای که می‌گی بین یک جمع، نابغه‌ای و بین جمع دیگه معمولی برطرف می‌شه. این رو مطمئن باش.

+ آره شاید حق بــا تو باشه. الآن که فکــر می‌کنم، می‌بینم شاید واقعا همینه. من یادمه نتایج کنکور که اومد خودم ناراحت بودم ولی بقیــه شروع کردند به تعریف از نخبه بودن من. خب بالاخره من رتبه‌‌م به نوبه خودش خیلی عالی بود ولی اون چیزی که خودم می‌خواستم نبود.

از هم جداشـده و هرکدام بــه سویی رفتیم. راستش من گمان نمی‌کردم که حرف‌هایم تأثیر چندانی بر او بگذارد؛ اما پس از مدتی دوباره دید‌ش.

_ به نظر میاد روحیت خیلی بهتره! باانگیزه به نظر میای. می‌تونی یک توضیح مختصر بهم بدی؟

+ خب... می‌دونی؟ من با یک رتبه خوب و اعتماد به نفسی قوی وارد دانشگاه شدم. جایی که فکر می‌کردم شروع تمام آرزوهام باشه. اصلا من دانشگاه رو پلی می‌دیدم برای رســیدن به صدها آرزویی که در سر داشتم؛ ولی خیلی زود فهمیدم که هیچ چیز اون طور که می‌خواستم نیســت. کلاس‌های بزرگ و استادهایی که تا آخر ترم هم ما رو نمی‌شناختند. اون فضا هیچ شباهتی به دبیرهای مدرسه و جو صمیمی هم‌کلاسی‌هام نداشت. کم‌کم سعی کردم خودم رو با این قضیه وفق بدم و بیشتر تلاش کنم؛ بیشتر درس بخونم. هنوز هم یادمه شب‌هایی رو که با گریه سر می‌شد. به خودم می‌گفتم فردا شرایط بهتر میشه؛ اما این فردا خیلی دســت‌نیافتنی بود... روز به روز ناامیدتر می‌شدم. بچه‌هایی رو می‌دیدم که خیلی بهتر از من بودند با تلاش خیلی کمتر و استادهایی که دیگه اسم من به عنوان بهترین فرد کلاس بین حرف‌هاشون گفته نمی‌شد. من واقعا شکست خورده بودم. نمره‌هام خوب نمی‌شد و من روز به روز بیشتر از خودم دور شدم. حتی شنیدن این که دوستان قبلیم و اقوام، من رو نابغه بدونن آزارم می‌داد. خواستم بــه همه چیز بی‌توجه بشم اما... من چنین آدمی نبودم. وقتی ترم پیش تموم شد من یک بازنده بودم. ولی نه! به این سادگی تسلیم نشدم. دیدن دوباره خانواده و صحبت‌های مکررم با دوستام و روان‌شناسم، منو به خودم برگردوند. من دیگه اون غریبه بازنده که توی آینه می‌دیدم نبودم. برنامه‌ریزی کردم، به خودم امید دادم و... خودم شدم! دوباره رفتم دانشگاه؛ اما دیگه اون بازنده قبلی نبودم. تلاش کردم. حتی بیشتر هم تفریح کردم! سعی کردم از دانشجو بودنم لذت ببرم. از درس‌خوندن، از خوابگاه، از بودن با دوستانم... روحیه‌‌م خیلی بهتر شد... اولین امتحانات هنوز هم اون طور که می‌خواستم نبودن ولی من تسلیم نشدم... برام مهم نبود بقیه چقدر درس می‌خونن، اهمیتی نمی‌دادم که نفر اول هستم یا نه، من خودم بودم ... فهمیدم همیشه اول بودن دلیل خوشبختی نیست... فهمیدم شرایط هر کسی اون‌قدر ویژه خودشه که نمی‌شه خودم رو با بقیه مقایسه کنم. فهمیدم که من مسیر رو اشتباه رفته بودم و موفقیت رو فقط در زمینه درسی برای خودم تعریف کرده بودم. من روزهای سختی رو گذرونده بودم و این موفقیت کم هم برام ارزشمند بود. ترم بعد رو با نمره‌های بهتر و یه حال خوب تموم کردم. به جای درس، کلی تفریح و کلی زمینه دیگه هم الان وجود داره که من دارم فعالیت می‌کنم؛ می‌نویسم، ساز می‌زنم، با دوستام بیرون می‌رم و بحث می‌کنم، در زمینه‌های مورد علاقه‌ام مطالعه می‌کنم و... الان هدف‌های دیگه‌ای برای من تعریف شده، مثل خوب‌بودن از نگاه خودم، شادبودن و... من دیگه تو همه زمینه‌ها اولین نبودم ولی... خودم بودم! و این از هر چیزی بهتر بود.

پس تو هم بهترین خودت باش!


دانشگاه صنعتی شریفیادداشت
نشریۀ دانشجویی «دردانشکده»، نشریۀ انجمن علمی-دانشجویی دانشکدۀ مهندسی شیمی و نفت دانشگاه صنعتی شریف / کانال تلگرام ما: https://t.me/dardaneshkadeh
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید