شمارۀ ۹۸ | خشت اول | حنانه میرزایی
تا همین هشتنه سال قبل، در شهر من جز یک کتابفروشی کنار مسجد که فقط کتابهای مذهبی و زندگینامۀ امامان میفروخت، کتابفروشی دیگری که کتاب و رمانهای مخصوص سنین کودک و نوجوان بفروشد، وجود نداشت؛ برای همین در زمان بچگی، سالی یک یا دو بار با پدر و مادرم به خیابان انقلاب تهران میآمدیم تا به اندازهای که تا چند ماه کفاف کند، آذوقه جمع کنم. برای منِ کوچولو که در شهرم کتابفروشی نمیدیدم، دیدن آن همه کتابفروشی چسبیده بههم با قفسههای متراکم کتابهای متعدد، باعث میشد آن مکان در ذهنم مثل دنیای جادویی ماندگار شود.
یک بار یکی از دوستان، کتابفروشیای مخصوص کودکان به ما معرفی کرد و آدرسش را داد. کتابفروشی در ساختمانی بدون اسم و پلاک بود، دراِنتهای راهرویی باریک، در سفیدی بود که روی تابلوی بالای آن نوشته بود «نمایشگاه کتاب کودک». امکان نداشت بدون داشتن آدرس آنجا را پیدا کنی؛ اما وقتی از آن در سفیدرنگ میگذشتی، میدیدی چه فضای بزرگ و زیبایی به کتابها اختصاص دادهاند. همۀ دیوارها از کف تا سقف پر از قفسهٔ کتابهای رنگارنگ بود و در وسط اتاق هم قفسههای بزرگ کتاب قرار داشت. از آن روز به بعد، هر وقت میآمدیم انقلاب آنجا پاتوق من بود. هر بار پدر، مادرم و فروشنده را چند ساعتی منتظر میگذاشتم تا از گشتن بین کتابها سیر شوم و بالأخره به نتیجه برسم کدام کتابها را میخواهم. از لحظهای که برمیگشتیم، روزشماری دفعۀ بعد که دوباره نوبت کتابخریدن میرسید را میکردم. آن زمان برای هیچ کجای دنیا به اندازۀ آنجا ذوق نداشتم.
وقتی بزرگتر شدم، جدیترگرفتن درس و مدرسه باعث شد تا وقت اختصاصیام برای کتابخواندن را کم و کمتر کنم. از طرفی هم فرهنگ شهر ما کمی پیشرفت کرد و چند آدم خوشفکر به ذهنشان رسید که تعدادی کتابفروشی بهتر راه بیندازند. این دو مورد باعث شد که رسم سالانۀ گشتوگذار در خیابان انقلاب کمکم کنار گذاشته شود و تنها خاطرۀ خوش آن در ذهن خانوادۀ ما باقی بماند.
از شش ماه پیش که برای دانشگاه پایم به تهران باز شد و در این مدت تقریباً هر هفته برای قدمزدن هم شده، سری به خیابان انقلاب زدهام. بعضی از کتابفروشیها تغییر کردهاند و بعضیها هم هنوز همان شکلی ماندهاند که از آن زمان به یاد دارم. از همان بار اول، تصمیم گرفتم بگردم و کتابفروشی موردعلاقۀ بچگیام را پیدا کنم تا دوباره این رسم قدیمی، تقریباً احیا شود و اگر هنوز هم همان فروشندۀ مهربان بود، بابت دو ساعت صبورانه گوشکردن به سؤالات و حرفهای یک بچۀ دمدمی راجعبه اینکه «کدوم کتاب باحالتره بخرمش؟» تشکر کنم.
حیف که بهدلیل بینام و نشانبودن آن ساختمان و قدیمیبودن آن خاطرات، هیچ اسم و آدرسی جز تصویرهای مبهم ذهنم نداشتم که باعث طولانیشدن این جستوجو شد؛ تا اینکه چندوقت پیش دیگر جایی نماندهبود که نگشته باشم و بالأخره آن راهرو را پیدا کردم؛ همانی که به آن درِ باریکِ دور از دید منتهی میشد. مثل دوران بچگی با خوشحالی راهرو را طی کردم تا زودتر به مغازهٔ دوستداشتنیام برسم و از دیدن یک جای آشنایقدیمی ذوق کنم.
نمایشگاه کتاب کودک؛
مرکز پخش و فروش کتابهای کودکان و نوجوانان؛
مشتری گرامی! فعالیت نمایشگاه به طور کامل متوقف گردیده و هیچ فروشگاه فعالی در سطح شهر ندارد. لطفاً در این مورد از همسایگان سؤال نفرمایید و آسایششان را محترم بشمارید.
این شاید غمگینترین سرنوشت هم برای یک کتابفروشی و هم خاطرهای از آن باشد. فکر کنم در دنیای امروزی که حوصله و پول آدمها مدام کمتر میشود، کتابفروشیهای زیادی به این سرنوشت دچار میشوند. متأسفانه خیلی از افراد، از جمله خود من، وقت و پولمان را صرف چیزهای غیرضروریتری میکنیم که فقط برای مدت کوتاهی جالب و بهدردبخور هستند؛ غافل از اینکه کتابخریدن و کتابخواندن، چقدر با اهمیت است و بر زندگی خود و اطرافیانمان میتواند تاثیرگذار باشد. درحالی که به خوابگاه برمیگشتم، به این فکر کردم که تلاش کنم تا عادت فراموششدۀ کتابخواندن بچگی را دوباره در پیش بگیرم، شاید این کمک کوچکی باشد که از بستهشدن کتابفروشی بعدی جلوگیری کند.