ویرگول
ورودثبت نام
نشریۀ دانشجویی «دردانشکده»
نشریۀ دانشجویی «دردانشکده»
خواندن ۵ دقیقه·۱ سال پیش

تحقق رویاها

شمارهٔ ۹۳ | نازنین‌ علی‌اصغری

در تمام دوران تحصیلم تا پیش از دانشگاه رؤیای نویسنده شدن را در سر داشتم. همان موقع‌ها که کودکی بیش نبودم و به تشویق پدرم کتاب‌خواندن عادتم و شاید اصلی‌ترین تفریحم بود. محتمل‌ترین اتفاق برای کودکی که کتاب‌خواندن را از سن کم شروع می‌کند، رؤیای نوشتن است. تصور اینکه می‌تواند مانند نویسنده‌های موردعلاقه‌اش بنویسد و او هم داستانی برای گفتن دارد با اولین باری که کتابی را در یک نشست تمام می‌کند و احساس می‌کند که لذت‌بخش‌ترین اتفاق غرق‌شدن در کلمات و دنیاهای دیگر است، اتفاق می‌افتد. من هم مانند تمامی این کودکان در دوران راهنمایی و دبیرستانم تنها استعدادم نوشتن بود و یا حداقل تلاش می‌کردم که این‌گونه باشد.

به یاد دارم مانند خیلی از ورودی‌های دیگر وقتی که در دانشگاه پذیرفته شدم، زیروبم تمام کانال‌ها و گروه‌های تلگرامی و تمام صفحات اینستاگرامی مربوط به دانشگاه شریف را که قرار بود به مدت چهار سال هویت من باشد را در آوردم. تلاش می‌کردم خودم را جزئی از این خانواده نشان بدهم. همه‌گیری کرونا فرصت «تجربۀ حضوری» همه چیز مربوط به دانشگاه را از ما گرفته بود و من نه می‌توانستم با گروه تلگرامی که به‌عنوان دانشکده من را با هم‌رشته‌ای‌هایم آشنا می‌کرد ارتباط بگیرم و نه می‌توانستم باورش کنم.
یک روز پس از اینکه نتایج انتخاب رشته آمد، به یاد دارم که تنها یک گزاره برای حتمی بود؛ اینکه دانشگاهم نباید به‌مانند دبیرستان در خیل انبوهی از کتاب و دفتر بگذرد. همان روزها بود که به یکی از دوستانم که آن موقع‌ها چند سالی می‌شد که در نشریه فروغ فعالیت می‌کرد، پیام دادم و از او خواستم که برایم سازوکار نشریات و انجمن‌های دانشگاه را توضیح بدهد. او بود که در اولین روزهای دانشجویی نصفه‌نیمه‌ام به من گفت خوشحال است که به فکر فعالیت‌کردن هستم. گاهی به روزهای آبان‌ماه سال ۹۹ فکر می‌کنم و آن روز را خوب به‌خاطر دارم.

در همان گشت‌وگذارهای روزانه‌ام در کانال‌ها و صفحات مربوط به دانشگاه بود که با کانال نشریۀ دانشکده‌مان آشنا شدم. شمارۀ ورودی‌های خودمان را آنجا بود که پیدا کردم. چقدر غریبانه و سرد بود؛ همه چیز اینجا برایم سرد بود.

کانال نشریه‌مان فعال نبود. ۱۵۰ نفر عضو داشت و من فقط یک بیننده بودم و از دور به اسم‌هایی که نمی‌شناختمشان نگاه می‌کردم و فکر نمی‌کردم با دامنۀ کوچک ارتباطاتی که در دانشگاه ساخته‌ام اصلاً بتوانم روزی در آنجا فعالیت کنم. شروع به فعالیت دست‌وپاشکسته‌ام در نشریات مستقل دانشگاه کردم تا اینکه بعد از یک سال و نیم پایم به دانشگاه باز شد. من بودم و گروه دوستانم که اتفاقی در کلاس آشنایی با مهندسی شیمی هم گروه شده بودیم و همان را به دوستی تبدیل کرده بودیم.

اواخر بهار ۱۴۰۱ در نیم‌طبقۀ دانشکده نشسته بودیم و هم‌زمان با تست دسرهای جدید کلانا، درس می‌خواندیم. فاطمه بهبهانی (مدیرمسئول سابق) به من گفت که به او پیشنهاد داده‌اند که نشریه رو به خاموشی دانشکده‌مان را سرپا کند. به دنبال تشکیل تیم می‌گشت. من هم خواستم که جزوی از آن تیم باشم. شعلۀ کم‌سویی که چند سالی سرکوبش می‌کردم، بالأخره در من روشن شد. تمام تابستان آن سال ما بودیم و تیم کوچکمان که تلاش می‌کردیم هرچه که بود را یاد بگیریم. کارهای مختلف را امتحان می‌کردیم که ببینیم تا کجا می‌توانیم پیش برویم و دوستش داشته باشیم.

من بالأخره بعد از مدت‌ها سر ذوق آمده بودم. به رؤیاهای کودکی‌ام بازگشته بودم. آن دوران که نشریۀ «همشهری بچه‌ها» را هر دوهفته از دکۀ سر خیابان می‌خریدم و آرزو می‌کردم من هم جزوی از آن‌ها باشم. زمانه فرصتش را به من داده بود و می‌خواستم که قدرش را بدانم.

با کار تیمی آشنا شدم؛ به‌طوری‌که فکر نمی‌کنم هیچ‌وقت در آن سن برایم به این شکل فرصتش پیش بیاید. همگی‌مان در طول تابستان مشکلات پایه‌ای را دیدیم و تلاش به حل آن‌ها کردیم. آن دوران بود که من به فاطمه گفتم که می‌خواهم بیشتر حضور داشته باشم و به کمک و پیشنهاد او سردبیری نشریه به من محول شد.

دردانشکده من را بزرگ کرد و بهترین دوستانم را برایم پیدا کرد. دستم را گرفت و از تاریک‌ترین روزهایم بیرون کشید و سرم را گرم کرد. جلسات نقد و تعیین محتواهایمان، هر دفعه با بهانه‌ای برای بهترشدن در روزهای سرد زمستان دور هم جمعمان می‌کرد. دردانشکده من را با پیش‌کسوتانش آشنا کرد. به من دوستانی داد که هم میلیون‌ها کیلومتر از هم دور هستیم و هم گاهی اندازۀ یک دهه از من بزرگ‌تر هستند؛ ولی حالم را می‌پرسند و هوایم را دارند.
دردانشکده به من فرصت صحبتی چهارساعته و لذت‌بخش از تاریخ و ادبیات و هنر و مسائل اجتماعی را با دکتر بزرگمهری داد که فکر نمی‌کنم هیچ‌وقت بتوانم لحظه‌ای از آن روز را فراموش کنم. دردانشکده به ما اجازه داد که با دکتر خراشه راجع‌به شهر زادگاهشان و جشن‌های باستانی ایران صحبت کنیم. دردانشکده به ما اجازه داد ایده‌هایمان را بیان و پیاده‌سازی کنیم، بدون هیچ حد و مرزی و بدون هیچ میل بیمارگونه‌ای به کامل‌بودن، بدون ترس از دست‌دادن‌هایی که در بزرگسالی قرار است گریبانمان را بگیرد و ما یاد گرفتیم که شجاع و تأثیرگذار باشیم.

شاید بتوانم بگویم که حالا دردانشکده تبدیل به تنها خانۀ امن من در دانشگاه شده که می‌دانم هر بار به سمتش برگردم می‌تواند مرا دوست داشته باشد. نمی‌دانم چند سال دیگر چه کسانی با نشریه‌مان خاطره سازی می‌کنند؛ در چه بحران تاریخی می‌توانند باشند و آیا اصلاً پاییز ۱۴۰۱ را به یاد دارند؟ داستان‌های ما را شنیده‌اند؟ هیچ‌کدام از این‌ها را نمی‌دانم؛ اما این بار هم می‌خواهم به گذشت زمان اعتماد کنم و ادامه این داستان را بخوانم هر چند که فصل‌های حضورم کم‌کم به رو اتمام می‌روند.

دانشگاه شریفمسائل اجتماعیکار تیمینشریه دانشجویی
نشریۀ دانشجویی «دردانشکده»، نشریۀ انجمن علمی-دانشجویی دانشکدۀ مهندسی شیمی و نفت دانشگاه صنعتی شریف / کانال تلگرام ما: https://t.me/dardaneshkadeh
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید