فیالبداهه | مهدی نانکلی
آقا جهان آن روز برخلاف روزهای دیگر چهره گرفتهای داشت. طی دو سالی که عصرهای بیکاریام به سوپرمارکتش میآمدم تا باهم گپوگفتی داشته باشیم، تابهحال او را اینگونه ندیده بودم. میدانستم پنج دقیقه بیشتر طول نخواهد کشید تا همهچیز را تعریف کند. از آن آدمهای شفاف بود و اصلاً به او نمیآمد چیزی را مخفی کند. در کل محله، تنها کسی بود که میدانست من نقاشی میکشم و من هم تنها کسی بودم که به شعرهایی که میگفت، گوش میدادم. اگرچه شعرهایش چرتوپرت به نظر میرسید و گویا مشکل وزن و اینها داشت؛ ولی حسی داشت که به دلم مینشست. من حدس میزدم این حال و هوا به اثر همنشینی با کودکان کانون پرورش فکری روستایشان برمیگشت. من هنوز هم نفهمیدهام چگونه یک مرد در آستانه سیسالگی تصمیم میگیرد که صبحها برود به دهستان پدرش که تازه از روستا بودن درآمده، با کودکان نقاشی بکشد، ظهر برگردد شهر و در مغازه پفکنمکی بفروشد، شبها هم با تازه همسرش برود موتورسواری! تازه آن وسطها شعر هم بگوید و پیگیر جشنوارههای ادبی و این داستانها هم باشد! ولی آقا جهان اینجوری بود.
حالا شما تصور کنید چنین مردی بتواند حرف نزند؟ شروع کرد به توضیح دادن اینکه رفته بیخِ آبادی تا از خانه دایی مادرش شیر بخرد که دیده خبرهایی هست. گویا بساط ازدواج آخرین دخترشان برپاشده. دختر دوازدهسالهای که تا دیروزش در کانون از آقا جهان میپرسیده: «عمو، نقاشیام قشنگ شده یا نه؟» آقا جهان از سر دلسوزی رفته با پیرمرد حرف بزند که آخر این چه کاری است؟! دعوایی شده و چنین و چنان. از این ناراحت بود که هرسال، یکی دو بار این صحنه را میبیند. توضیح داد که روز اول از سر علاقه کار در آنجا را شروع کرده و اگر برای پولش بود، این چیزها برایش دردی نداشت.
اینها را که تعریف میکرد من خندهام گرفت. قیافهاش متعجب شد که: «چیه؟» گفتم: «اتفاقاً مدتها پیش یک فیلمی دیدم که به گمانم از ساختههای محل کار شما بود. خانم معلمی به روستایی منتقلشده بود که درس بدهد؛ اما هیچکس به کلاسش نمیآمد. اهل روستا بچههایشان را مدرسه نمیفرستادند. خانم معلم هرروز، در آن برفهای سنگین، میرفت جلوی خانه ملت به خواهش و التماس که این طفل معصومها را بفرستید مدرسه. والدین هم میگفتند که نه، دخترمان باید قالی ببافد، پسرمان باید به گاوها غذا دهد. پول کتاب و دفتر بدهیم که چه بشود؟ که فردا همین بچهای که برایش دفتر خریدهایم جلومان درآید، ایرادمان را بگیرد و چیزهایی را که آنجا یاد گرفته برایمان بلغور کند؟!»
جهان گفت: «خب آخرش چی شد؟» گفتم: «یادم نیست.» (البته یادم بود!) گفت: «یعنی من هم هرروز بروم جلوی خانههایشان؟» گفتم: «نمیدانم.» بعد هم مشتری وارد مغازه شد و جهان را به حرف گرفت.
حالا که تصویر آن روز را به یاد میآورم، موبایلم در دستم است و در آن نوشتهشده است که کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان بعد از سالها زوال تدریجی، قرار است رسماً تعطیل شود. نوشته است که از پس دخلوخرجش برنمیآیند و من متعجب از اینکه اساساً چنین جایی چرا باید «دخل» داشته باشد؟ انگار دایی مادر آقا جهان، برخلاف خودش در این سالها ترقی کرده و توانسته ایدهاش را از خانواده خودش به بیرون هم گسترش دهد؛ که دختربچه بهتر است برود قالی ببافد و یک پولی «به جیبمان» بریزد تا اینکه بنشیند کتاب بخواند، نقاشی بکشد و یک پولی «از جیبمان» خرج کند! گویا اکنون از بالا میگویند آقا جهان تمام این سالها در اشتباه بوده که هدفش ساختن انسان بوده و نه ساختن پول. یا اینکه پول جنگولکبازی بچههای شما را که بقیه مردم و بیتالمال نباید بدهند و این کارها اصلاً اقتصادی نیست!
یا همین هفته پیش شنیدم که در دانشگاه گفتهاند نشریه چاپ کردن خرج اضافه است. چون کاغذش بعد از خوانده شدن دور ریخته میشود و با پول همان کاغذها میتوانیم چند تا نانو و هوافضای بیشتر پرورش بدهیم و رتبه علمی خود را در منطقه و جهان فلان کنیم. اینکه شما یاد بگیرید حرف بزنید، فکر کنید و گفتوگو کنید، نه تنها باری از «دوشمان» برنمیدارد، بلکه باعث میشود فردا مجبور شویم برای پاسخ دادن به شما بار دیگر به زحمت بیفتیم. یک نگاه به چرتوپرتهایی که تا الان چاپ کردهاید بیندازید. ما پولمان را خرج اینها کنیم؟
این همه خرج مهمتر داریم؛ اصلاً شما میدانید سیر کردن شکم هفتسر عائله یعنی چه؟ انگار که مخاطبشان آقا جهانی باشد که از شهر آمده و خبر ندارد زندگی آنها چه قاعده و قانونی دارد. جوان است و جاهل و این حرفها. حتی آقا جهان کتابدوست هم در برابر ابراز فقر دایی مادرش فریادش سست شد. وقتی که پیرمرد فریاد زد «ندارم خرجش کنم. تو داری بدی؟».
بعضی از دانشجویان هم میگویند خب معلوم است که غذا مهمتر است؛ اگر فردا سر همین قرتیبازیهای اینها، غذا را گران کنند شما ما را سیر میکنید؟ انگار نشنیدهاند که بارها از وزیر و رؤسای جمهور و غیره، منت غذای یارانهای را بر سر دانشجویان فشردهاند و آن را مانعی دیدهاند بر سر هوا کردن نانوهایشان.
آقا جهان را سالهاست ندیدهام. وقتی تهران بودم از محل ما رفتند. نمیدانم؛ شاید جایی مشغول چرخاندن مغازهاش باشد. شاید هم دارد به بچهاش یاد میدهد که چطوری با کاغذ رنگی فرفره بسازد. نمیدانم چند تا از آن خانم معلمها در کشور، دارند میروند بهجاهای دور که بچههای مردم را هوایی کنند و نمیدانم هرروز با چه سرعتی دارد از تعدادشان کم میشود. ولی میدانم که آقا جهان بودن چه حسی دارد. حتی خانم معلم بودن را نیز به سختی میفهمم. ولی بیشتر از اینها با دخترهای دایی مادر جهان و تمام بچههایی که به کانون روستا میرفتند حس نزدیکی دارم. بیشتر که فکر میکنم میبینم با تمام بچههایی هم که صبح تا شب در گوششان میخوانند: این کار تو به «سود» است و آن عملت به «ضرر»، حرفهای مشترک بسیاری دارم؛ با تمام آدمهایی که بزرگ و بالغ شدند اما این زمزمهها در گوششان قطع نشد، نیز!