شمارۀ ۱۰۱ | چالشهای یک دانشجوی خوابگاهی | ملیکا هواسی
تابهحال شده فکر کنید که این روزها بیشتر از همه، به کلمات «چالش» و «تغییر» دروغ گفته میشود؟ دو کلمه با ظاهر معمولی، اما بار معنایی زیاد. کلماتی که هرروزه آدمها اعتراف میکنند با کمال خوشحالی در آغوششان میکشند و طالبشان هستند؛ اما در واقعیت آنقدرها هم طرفدار ندارند. شاید چون امروزه بیشترمان خودآگاه یا ناخودآگاه، خودمان را مجبور به تظاهر میکنیم؛ تظاهر به دوستداشتن آنچه نیستیم و عمیقاً دوست نداریم، صرفاً برای پذیرفتهشدن، ارتباط برقرارکردن یا دلایل متفاوتی که فقط خودمان از درکشان عاجز نیستیم.
ازنظر من چالشها، پیامد تغییرات بزرگ هستند. تا قبلاز ورود به دانشگاه و شروع زندگی خوابگاهی، ملیکای هجدهساله فکر میکرد عاشق این است که همواره خودش را به چالش بکشد. برای او چالش در کارهای کوچکی مثل ارائۀ داوطلبانۀ کلاس زبان دربارۀ موضوعی که هیچ اطلاعاتی از آن نداشت درحالیکه برای نوشتن و آمادهکردنش فقط دو روز وقت داشت، خلاصه میشد یا خوابیدن در جایی بهجز تخت خودش. ملیکایی که تازه نتایج قبولیاش در دانشگاه آمده بود و کمکم داشت وسایلش را تکمیل میکرد، در ذهنش تنها چند مدل چالش وجود داشت که ممکن بود به آنها بربخورد؛ اینکه هماتاقیهایش چراغ را روشن بگذارند و او نتواند راحت بخوابد، به وسایلش بدون اجازۀ او دست بزنند یا جای کمی در یخچال گیرش بیاید. البته نمیتوان از ناآگاهیِ کسی که اطلاعاتش به توییتهای افراد گوناگون محدود میشد و برای اولین بار قرار بود از شهری کوچک برای مدتی طولانی به پایتخت قدم بگذارد، درحالیکه تاکنون بیشتر از چند روز از خانه و خانوادهاش دور نبوده، خرده گرفت. هرچند او برای تغییر مسیر زندگیاش بیش از هرچیزی در دنیا مصمم بود؛ بهحدی مصمم که اکنون خودِ بیستسالهاش به آن میزان قاطعیتش در انتخاب، غبطه میخورد.
اولین تغییر محسوسی که آن زمان به چشمش آمد، ترک خانه بود. عجیب است که چطور وقتی برای اولین بار محلی که سالها در آن زندگی کردهای را ترک میکنی، انگار برای همیشه تکهای از قلبت را در آنجا، جا میگذاری. مهم نیست چند بار دیگر بازمیگردی؛ مهم نیست اگر آنجا به همان شکل باقی بماند؛ تنها چیزی که باعث میشود هرگز حسی شبیه به قبل نداشته باشی، این است که تو دیگر آن آدمی نیستی که بودی. برای ملیکا موقع رفتن، همهچیز شیرین به نظر میرسید. گویی مغزش در تلاش بود هرچه خاطرۀ دلنشین داشته را برایش یادآوری کند، بدها را پاک کند و آنهایی هم که نمیتواند، چنان نغز جلوه دهد که از خروج از نقطۀ امنش پشیمان شود. آخر مگر میشود آدم دلش برای نقطهای که هر دو جمعه یک بار به این دلیل که درصدهای آزمونش مطابق میلش نبوده زاری و شیون کرده، تنگ شود؟ یا برای مکانی که کتابهای کنکوریاش را براساس رنگشان چیده؟ آن هم کتابهایی که فقطوفقط به عشق دانشگاه خوانده و قرار بوده بعد از قبولیاش تکتکشان را به شعلههای آتش پیشکش کند.
دومین تغییر ممکن است برای شما ورود به دانشگاه و رویارویی با اینهمه آدم (و صدالبته گربه) باشد؛ اما برای من خوابگاه بود. گمان میکنم برای من دومین و آخرین بود و گویی پاینده شده. ملیکای هجدهساله که با اسباب و وسایلش پس از طیکردن ده ساعت در جاده وارد «خیابان حسینمردی» شد، قدم در نمازخانۀ همکف بلوک 13 «خوابگاه طرشت2» گذاشت و هماتاقیهایش را ملاقات کرد، فهمید که هیچ خری نمیتواند این حجم از باقالی را بار کند. میدانست اشتباه انتخاب کرده و احتمالش را هم میداد؛ میدانست باید بگوید «قولوقرار کیلویی چند؟ ببخشید من نمیتوانم با شما هماتاق شوم!» و آن اندازه میگشت که مطلوبش حاصل شود. برخلاف روحیاتی که در آن زمان داشت، بهطرز غافلگیرکنندهای تصمیم گرفت که با همانها سر کند و آنقدر خودش را برای دستیابی به بهترینی که میسر نیست، به دردسر نیندازد. ممکن بود اگر آن روز بیخیال خودشبودن نمیشد، اکنون نه کسی میبود که الان هست و نه این متن را مینوشت.
هنوز نمیتوانم بگویم که کار کوچک آن روز، درست بود یا غلط؛ فقط میدانم که آن روزها همگی تعدادی نوجوان خام و تازه از راه رسیده بودیم که برای اولین بار چنین چیزی را تجربه میکردیم و هنوز درک خوبی ازاینکه هر کارمان چه عواقب و پیامدهایی دارد، نداشتیم. آن اوایل هیچکس بیشتر از دیگری نمیدانست و تنها توصیۀ مفیدی که از دیگران شنیده بودیم این بود که از همان ابتدا وظایف را تقسیم و حدوحدود خود را مشخص کنیم. مشکل جدی من عدم شناخت بود؛ من نه هماتاقیهایم را میشناختم و نه خودم را. اتفاقی که روز اول افتاد و کوتاهآمدنی که تا آن زمان اصلاً انجام نداده بودم، منجر به سردرگمیام شد. نمیدانستم خط قرمزهایم واقعیاند یا غیرواقعی؛ نمیدانستم باید چه میزان حساسیت به خرج بدهم و تا چه حد کوتاه بیایم؛ نمیدانستم اگر موقعیتی پیش آمد دعوا راه بیندازم یا با کسانی که به مسواکم دسترسی دارند، با کمال آرامش و متانت برخورد کنم.
تمیزکاری اتاق هم به معضل دیوانهکنندهای تبدیل شده بود؛ البته جا دارد بگوییم باوجوداینکه امسال سومین سالی است که با هم زندگی میکنیم، هنوز هم برای من و هماتاقیهایم معضلی است. حقیقت این است که انسانها در محیطهای مختلفی بزرگ شدهاند، علایق گوناگونی دارند، عادتهایی دارند که شما ممکن است هرگز در طول زندگیتان به آنها حتی فکر نکرده باشید، روزهایشان را متفاوت از شما سپری میکنند و هرچقدر هم انسانهای مرتبی باشید، همواره تمیزکردن و تمیز نگهداشتن اتاق و طبق برنامۀ هفتگی و ماهانه و... پیشرفتن، جوابگو نیست.
یکی دیگر از چیزهایی که گاهی اوقات زندگی در خوابگاه را سخت میکند، همزمان شدنش با آغاز زندگی بزرگسالی و کمرنگشدنتان در خانواده است. هرچقدر هم عادت به مکالمههای آخر شبی داشته باشید، آنجا حضور ندارید و بعضاً موقع بازگشتتان هم با شما مانند مهمان برخورد میشود. در این میان ممکن است دلتان برای چیزهایی که زمانی به آنها نفرت میورزیدید هم تنگ شود یا احساس ناراحتی کنید؛ ناراحتی ازاینکه از برخی اخبار و غیبتهای پشتسر فامیل جا میمانید، در عمدۀ مهمانیها و عروسیها حضور ندارید و سهمتان میشود تنها چند تماس تصویری که شاید برایتان ارسال کنند و غمانگیزتر از همه، فوت اطرافیانتان است. ممکن است برگردید و بفهمید عزیزی فوت کرده درحالیکه خانواده در جواب «چهخبر؟» گفتنهای شما «هیچی» گفتهاند که مبادا به هم بریزید و کوییز پیشرویتان را خراب کنید. در این حالت هم شما میمانید و غم و سوگواریای که چون تاریخش گذشته، حس بیهودگی به شما میدهد.
البته سختی اینها به پای دشواریِ مراقبت از خود نمیرسد. دیگر خودتان مسئول سلامتتان هستید. باید حواستان چه میخورید، کجا میروید، با چه کسانی دوست میشوید و چه اندازه تحرک دارید. مخصوصاً اینکه باید آمادگی بدنی خود را بالا نگه دارید چون غافلشدن از کمینِ خفتگیرهای طرشت، اصلاً برای سلامتتان مفید واقع نخواهد شد.
در نهایت پس از سپریکردن دورانی در خوابگاه، چه بخواهید و چه نخواهید، مجبور میشوید که یاد بگیرید چگونه تذکر دهید، چطور از حقتان دفاع کنید، چه وقتهایی خودتان را در اولویت قرار دهید و چه زمانهایی منافع جمع را در نظر بگیرید. این چیزی است که نه کسی میتواند به شما بگوید، نه میتواند یادتان دهد و نه رمز تقلبی برای یادگیریاش وجود دارد. ممکن است گفتنش، مثل تمایل شدیدِ به چالشکشیدن خودتان، ساده و شدنی به نظر برسد؛ اما زمانی که وادار شوید همزمان با خوردن غذای خوش عطر و طعم سلف، گذراندن میانترمهای ریاضی1 و فیزیک1 که بر سرتان آوار میشوند، اختشدن با محیط جدید و اینهمه آدم درکنارِ نداشتن مکانی برای گریه، با این قضایا دستوپنجه نرم کنید، کمی اوضاع سخت میشود. اگر نمیتوانید مثل همکلاسیهایتان دیوانهوار درس بخوانید، اشکالی ندارد؛ حتی اشکالی ندارد اگر بهاندازۀ همخوابگاهیهایتان نمیتوانید خوب باشید. هرکس شیوۀ متفاوتی را برای ادامۀ راهش انتخاب میکند. یادتان باشد که خروجی همۀ راهها یکسان نیست؛ برخی از دوستانتان در راستای نمرات بهتر و تمرکز بیشترشان، چیزهایی را فدا میکنند که شاید شما هرگز حاضر به ازدستدادنشان نشوید و لطفاً اگر من را در سطح دانشکده دیدید، این را به من یادآوری کنید. خوابگاه خوش بگذرد!