ویرگول
ورودثبت نام
نشریۀ دانشجویی «دردانشکده»
نشریۀ دانشجویی «دردانشکده»
خواندن ۲ دقیقه·۲ ماه پیش

خیال زندگی‌کردن

فی‌البداهه | محمد بابازاده

در ته خیالاتم یک راهرو بلند و تاریک است؛ هرچه زور بزنی آن سمتش را نمی‌بینی و هرچه قدم برداری به تهش نمی‌رسی. صدای گریهٔ یک کودک از آن سمتش می‌آید، گاهی جیغ‌های بنفش می‌کشد. من هم از این‌ سوی، بلند داد می‌زنم:

«چته؟ چرا داری گریه می‌کنی؟»

صدای شکسته‌اش تنیده بر تلاش مغلوبش در خوردن بغض، این‌گونه با هم برمی‌آیند:

«مگه من و تو زندگی کردیم؟»

«چرا نکردیم؟»

هیچ‌گاه درک نکردم که از خودم در زندگی ۲۱ساله‌ام چه می‌خواستم. مدتی زندگی را شالوده‌ای از هیچ می‌دیدم، مدتی زندگی را در آدم‌های دیگر خلاصه می‌کردم و مدتی صد مورد دیگر؛ آخرش از هیچ‌کدامشان به هیچ نرسیدم و هیچ نفهمیدم وجودم در این کرهٔ خاکی چه بود؟ هیچ به مفهوم زندگی پی نبردم. هیچ‌ و‌ هیچ‌ها پیچیدند و من در قفس مفهوم‌های ناقص انسانی گیر کردم.

«کی شاد بودیم که بخواهیم زندگی کنیم؟ ها؟»

و باز هم جیغ و گریه. هرچه به‌دنبال زندگی‌کردن دویدم بیشتر به‌سمت این مفهوم سریع‌الدرکِ شادبودن یعنی زندگی‌کردن، سوی گرفتم. از جز به کلم این شد که لحظه‌ای از چیزی آرامش بگیرم و آرامش را با چنگ‌ودندان نگه‌ دارم که مبادا خدا طوفان حوادث را بر تنم وا دارد. بی‌استثنا هر‌ دفعه طوفان آمد و هر بار که از دست‌دادن‌ها مرا در غم تنید، از خودم جدا‌تر شدم. پشت یک راهرو بلند و تاریک، پشت یک در که کسی بازش نمی‌کرد.

«آخه من هر کاری تونستم کردم. دِ آخه چی میخوای؟»

آن‌قدر در گِل وجودم غرق شدم که حس کردم وجود دیگری هستم. خودم برای خود دیگری نوکری کردم که مبادا در ته مسیر مقصر خودم باشم؛ اما ته مسیر تقصیر من بود که شادی نبود؛ زندگی‌کردن هم نبود. همه‌اش یک اسطورهٔ ساختگی از جهانی بیمار بود که انتظار داشت زندگی نوسان نکند که هیچ طوفانی مرگ شادیش نشود. یک دروغ لغایت کار ما بود.

«برو بمیر».

دیر دروغ‌ها را فهمیدم. خودم را پشت یک دیوار خیالی حصار کردم، زیرا حس می‌کردم چون نمی‌توانم شاد باشم، حق زندگی ندارم. تا توانستم به گریه نشستم از چیزی که از دست‌ داده‌بودم. بعد‌ها گریه‌ها خشک‌ شدند و هیچ حسی نماند. آن‌گاه به‌ وضوح فهمیدم زندگی‌نکردن چیست. بی‌حسیِ کامل، نه غم، نه شادی، نه هیچ، هیچ حسی به هیچ. همین‌گونه رفتم تا بالأخره ترس مرا نجاتم داد که نکند مرده‌ام و دوباره با حس ترس زنده شدم.

پا در راهرو گذاشتم؛ دیگر از صدای جیغ‌ها سیر بودم. تا توانستم در تاریکی مطلق راه رفتم، به‌سمت گریه‌های کودکیم. هر‌چه نزدیک‌تر شدم فرکانس جیغ‌ها بالاتر رفت؛ انگار که گوش‌هایم را از سرم بِکنند. بعد از مدتی دیگر نمی‌توانستم راه بروم. به زور خود را می‌خزاندم به‌سمت گریه‌ها و دست می‌انداختم تا شاید دستگیره دستم را بگیرد؛ از هوش می‌رفتم که دستگیره دستم را گرفت. در باز شد، جیغ‌ها ساکت. در اتاق هیچ کودکی نبود و راهرویی وجود نداشت. تمامش تخیلی بود برای دوباره زندگی‌کردن.

زندگی
نشریۀ دانشجویی «دردانشکده»، نشریۀ انجمن علمی-دانشجویی دانشکدۀ مهندسی شیمی و نفت دانشگاه صنعتی شریف / کانال تلگرام ما: https://t.me/dardaneshkadeh
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید