شمارۀ ۱۰۱ | حمیدرضا نعمتی
حال در اتاق خود نشسته و قلم در دست و خیره به صفحۀ کاغذ، به جدالی سخت با خود برخاسته تا یادآور خاطرات و لحظات گذشته شوم؛ جدالی سخت، نه برای داستان خروج که داستان عبور را به نوشته درآورم. عبور از حیرت در هنگام نخستین ورود به این منزل تا دلکندن از هرآنچه در این مسیر یافتی و من میدانم اشتیاق تو را در این لحظه؛ اشتیاقی حاصل از تلاش سرسختانه برای رسیدن به این جایگاه و شگفتیِ روبهرو شدن با آن. زیرا من، خود نیز روزی قدم در این مسیری گذاشتم که تو در پی کشف آنی.
اجازه دهید از ابتدا قصهٔ خودم را شروع کنم؛ از آن روز که پس از عبور از سردر جنوبی، هیجان روبهرو شدن با موج جدید زندگی، همۀ آنچه را تا به آنجا به دست آورده بودم، شسته و با خود میبرد. هرآنچه که از دوستی و اعتقاد و دانش داشتم، حال بایستی با تعریف جدیدی از آن سروکله میزدم تا دچار سردرگمی نشوم؛ پس دنبالهٔ راه را بهسمت ضلع شمالی دانشگاه گرفته و به کمک پرسش و تابلوها، دانشکده را یافتم.
در نگاه اول ساختمان سادهای را مییابی که تلاش در خودنمایی دارد. داستان ازآنجایی جالب میشود که برای رسیدن به آن، به راههای هزارتومانندی برمیخوری که درختان مانع دیدت میشوند و این حقیقت را به صورت آدم میکوباند که آیندۀ این مسیر هم همینقدر غیرقابلپیشبینی است. در ادامه به در فلزی زنگزدهای که خود را پشت گیاهان پنهان کرده برمیخوری و تازه پس از چند بار ردشدن ازآنجا شاید متوجه وجودش شوی؛ گویی در تلاش است تا چیزی را پشت خود، از تو مخفی نگه دارد. بالأخره با هر رنجی خود را به داخل ساختمان میرسانی و تازه به محلی میرسی به نام «نیمطبقه» که در اصطلاح عامیانه «نیمطبق» خطاب میشود؛ اما حسی عجیب تو را به آن جلب میکند؛ اینجا یک حسی برای تو آشناست. گویا آینده را بهصورت خاطراتی تار به یاد میآوری. خاطراتی مهآلود از رفاقتها، لحظات زشت و زیبا و تجربههای بیکران؛ نظیر کافهای دنج در ازدحام شهری با افراد خسته که با مراجعه به آن و ارتباط با دیگری، دمی ذهن مشوش را آزاد کنند؛ شروع دوستی من اما راه متفاوتی را پیمود که از جشن یلدا میگذشت. جشنی که انجمن همهساله با برگزاری آن سعی در آشناکردن افراد با یکدیگر، توسط سپردن وظایف به نوورودها دارد. شروع بسیاری از رفاقتهایم با همکاری در این جشن بود. توصیه میکنم که در این مراسمها داوطلب شوید که مطمئنم بعداً پشیمان نخواهید شد.
پس از جشن یلدا به اواخر ترم نزدیک شده و آدم کمکم متوجه میشود که دانشگاه، برخلاف تصور گذشته، از مدرسه جدیتر است. امتحانات سیلی محکمی به تو میزنند که از خواب زمستانی بیدار شوی. هرجومرج بیرون تالارها قبل از امتحان همانا و تلاش برای یافتن اسم خود در لیست شمارۀ صندلی همان. تالارهای عظیم که بهسان جولانگاه استاد، مراقب و دانشجو بر سر نمرهٔ امتحان بوده و هر یک برای شکست دیگری از جان مایه میگذارند. استادی که در تلاش است با طرح مسائل پیچیده، علم دانشجو را زیر سوال ببرد، دانشجویی که همچون پیادهنظام با قلم خود به قلب سپاه رقیب زده و مراقبی که با گامهای بلند و نگاههای سنگین سعی در اثبات سلطۀ خود بر این کارزار دارد.
ما نیز پس از پایان نزاع، همانند یک سرباز زخمی بهدنبال التیام جراحات خود بودیم. قدمبهقدم داشتیم راهورسم زندگی جدید را پیدا میکردیم که نسیم سردی از سمت شرق شروع به وزیدن گرفت و خبر از آمدن بیماری سختی میداد؛ اما چند روز بعد شد آنچه نباید میشد. در یک روز نحس اسفند که ملقمهای از ترس و درس میجوشید، خبر تعطیلی یک هفتهای برای جلوگیری از انتشار بیماری پخش شد. با خیال دیداری دوباره در فردا، از هم خداحافظی کردیم؛ فردایی که دو سال بعد رسید. پس از اعلام همهگیری و بهدنبال آن تدریس مجازی، تمامی امیدها مبدل به یأس شد. اشتیاقها همه رو به خاموشی رفت و سیاهی حاکم شد. خوب شد نبودی که ببینی. طنز تلخِ آزمایشگاه، ورزش و جشن مجازی حالا تبدیل به واقعیت شده و حسرت مشارکت در آنها را بر دلها گذاشت.
با بازگشت دوباره، دیگر آدمهای قبلی نبودیم. ترکشهای زمانه انرژی جوانی اولیه را در ما کشته بود؛ اما بااینحال از بازگشایی دوباره، خوشحال و سعی در جبران غیبت طولانی داشتیم. حالا جزو سالبالاییها بودیم و در همین مدتِ کمی که باقی مانده بود، اتفاقات خوبی را رقم زدیم و به همهٔ اینها دلتنگی دوری را اضافه کنید که حالا با برطرف شدنش، لذت خوشیها را دوچندان میکرد؛ اما همۀ اینها با همۀ خوبی و بدیهایشان گذشت.
چه بخواهیم و چه نخواهیم، دیگر کمکم داشتیم به آخر خط نزدیک میشدیم و باید هرآنچه را که در این چهارپنج سال پهن کردهایم، جمع کنیم. حال به خان هفتم کارشناسی نزدیک میشوی، پروژۀ کارشناسی. از یک سو نصف زمان را در جلسه و آزمایشگاه برای پیشبرد کارهایت هستی و از سوی دیگر پرسوجو برای آیندۀ خود؛ مهاجرت، کنکور یا ترکتحصیل و کار. چنان بر خود متمرکز میشوی که دیگران به حاشیه رفته، ارتباطها کمرنگتر شده و خاطرات تثبیت؛ نه چیزی اضافه میشود و نه چیزی کم. با هر زحمتی که هست، پروژۀ خود را به پایان رسانده و یک راه را برای آیندۀ خود انتخاب میکنی. گمان میکنی حال که همهچیز تمام شده، از هفت دولت آزادی که کمکم غم پایان، خود را پررنگتر میکند. بهراستی همهچیز دارد پایان مییابد. خاطرات شروع به زنده شدن میکنند و حسرت کارهای نکرده دردناکتر میشود.
آخرین روزی که دانشگاه بودم مقابل دانشکده رفتم و همان باد خنک و مرطوب همیشگی به پوست صورتم میخورد که یادآور تمامی دوستانم بود. چه دیوانهوار بودیم؛ هیهات! آخر میدانی، دوستی گاهی جنونآمیز است، گاهی خلسهناک، گاهی ساکت و غروب با قطار لیوانها. گاهی از میانش چیزهای اینطوری پیدا میشوند؛ اما دوستی مثل هیچچیز نیست. آدمی به فرد میمیرد، تنها به جمع است که زنده است و معنا دارد و من جمع را یادم است. قدرش را میدانم. گیرم سالتاسال دهانم به گفتنش باز نشود. بیشک دلمان برای چیزهای کوچک تنگ میشود. اصلاً انگار ما با دلِ تنگ زاده شدهایم؛ اما باید رهایشان کنیم تا بروند جاهای خوب، بااینکه هیچچیز دردناکتر از لحظۀ جدایی نیست.
این نوشته را تقدیم میکنم به آنکه آن را میخواند و امیدوارم همچون من، مسیرت سرشار از اتفاقات خوب باشی و با خوشحالی سالها بعد داستان عبور خودت را بنویسی.
پ.ن.: بخشهایی از متن برگرفته از اپیزود بیستم پادکست چهرازی است.