شمارهٔ ۹۵ | مژگان مقیمیان
روزهایی در زندگی همۀ ما وجود دارد که درحالیکه خسته و بیجان کف اتاق رها شدهایم و در جدال با نور چراغ بالای سرمان هستیم، به این فکر میکنیم که دقیقاً چرا حالمان خوب نیست؟ این طوفان ویرانکنندهای که افکارمان را به هم میپیچد به دست چه کسی خلق شدهاست؟ اصلاً نقاش این بومی که این طیف تیره از رنگهای خشکشده و دلمرده روی آن خودنمایی میکند، چه کسی است؟ دنبال نقطۀ اوجی برای این هیاهو میگردیم تا بتوانیم داستان درامی که در ذهن ساختهایم را جلوتر ببریم؛ اما هرچه تلاش میکنیم، نقطۀ اکسترممی برای این درام پیدا نمیکنیم. روزهایی در زندگی همۀ ما وجود دارد که درحالیکه خسته و بیجان کف اتاق رها شدهایم و در جدال با نور چراغ بالای سرمان هستیم، به این فکر میکنیم که دقیقاً چرا حالمان خوب نیست؟ این طوفان ویرانکنندهای که افکارمان را به هم میپیچد به دست چه کسی خلق شدهاست؟ اصلاً نقاش این بومی که این طیف تیره از رنگهای خشکشده و دلمرده روی آن خودنمایی میکند، چه کسی است؟ دنبال نقطۀ اوجی برای این هیاهو میگردیم تا بتوانیم داستان درامی که در ذهن ساختهایم را جلوتر ببریم؛ اما هرچه تلاش میکنیم، نقطۀ اکسترممی برای این درام پیدا نمیکنیم.گاهی بعضی اتفاقات به ظاهر کوچک یا بیاهمیت، طوری در کنار هم قرار میگیرند که خواسته یا ناخواسته باعث کاملشدن پازل رنجمان میشوند. کسی نمیداند که در لحظۀ تجربۀ آن اتفاق چه بر ما گذشته و بعد از آن چقدر برای هضم آن واقعه از درد به خود پیچیدهایم. در همین راستا فراخوانی در گروه «طرفداران دردانشکده» قرار دادیم و خواستیم تا برای ما از تجربۀ روبهروشدنتان با این لحظات روایت کنید. بهدلیل محدودیتها و ملاحظاتی که برای بررسی و جمعآوری این تجربیات وجود داشت، ترجیحمان بر این بود که روایاتی را انتخاب کنیم که در محیط دانشگاه برایتان پیش آمده تا درک آن برای خواننده هم به دلیل وجود فضای مشترک، سادهتر باشد. آنچه در ادامه میخوانید، تعدادی از روایاتی است که از شما به دردانشکده رسیدهاست. شاید خواندن هرکدام از این تجربیات تلنگری باشد برای اینکه پس از این با آگاهی بیشتری با یکدیگر رفتار کنیم.اه برایتان پیش آمده تا درک آن برای خواننده هم به دلیل وجود فضای مشترک، سادهتر باشد. آنچه در ادامه میخوانید، تعدادی از روایاتی است که از شما به دردانشکده رسیدهاست. شاید خواندن هرکدام از این تجربیات تلنگری باشد برای اینکه پس از این با آگاهی بیشتری با یکدیگر رفتار کنیم.
شخص اول
حوالی پاییز پارسال بود که یکی از دوستانم بهخاطر حجاب به حراست احضار شدهبود. برای اینکه دوستم تنها نباشد، همراه او تا دفتر حراست رفتم. از مسئولی که باید با او صحبت کنیم خواستم تا به من هم اجازۀ ورود به دفترشان را بدهند. ایشان پذیرفتند؛ اما اجازۀ صحبت و دخالت نداشتم. وقتی صحبتها شروع شد، موضوع حجاب را به زحمات خانواده برای حضور دوستم در این دانشگاه ربط دادند و بعد از آن راجعبه امنیت کشور صحبت کردند. مثالی از زمانی زدند که گروه «مجاهدین خلق» پوست انسانها را زندهزنده از بدنشان جدا میکردند و رگهایشان را میسوزاندند. این موضوع را بهصورت کامل برایمان توضیح دادند. در جایی از صحبتها، سعی کردم در دفاع از دوستم و همچنین بیربطبودن موضوعات مطرحشده در جلسه چیزی بگویم که اجازه نداند. در واقع ایشان در طول این جلسه سعی میکردند با نصیحتهای نامرتبط به موضوع حجاب و صحبت از جنایات مجاهدین خلق، بازخواست دانشجو را توجیه کنند. این موضوع باعث شد تا با ناراحتی نزد «دکتر سعادتمند»، معاون دانشجویی آن زمان دانشکده، بروم و موضوع را برایشان توضیح بدهم. پس از آن بههمراه دبیر انجمن اسلامی سعی کردم پیش رئیس آن زمان حراست برویم؛ اما آنها با دیدن آقای دبیر ما را به حضور خود نپذیرفتند. در زمانی دیگر به آنجا رفتم که رئیس حراست در دفترشان حضور نداشتند و به همین دلیل با رئیس دفتر آنجا صحبت کردم. وقتی ماجرا را گفتم، خانم رئیس دفتر گریهاش گرفت که البته مطمئن نیستم گریۀ واقعی بوده باشد. ایشان گفتند که در همین دانشگاه درس خواندهاند و این رفتار حراست با دانشجویان و در نتیجۀ آن جو دانشگاه برایشان بسیار ناراحتکننده است و به من قول تذکر دادند. در این حین دکتر سعادتمند گفته بود که با «دکتر نوبهاری» صحبت کرده و ایشان هم به حراست تذکر خواهندداد. در نظر من کل ماجرا به اینگونه بود که سعی کردند با یک بازی روانی، دوستم را مجبور به دادن تعهد بکنند و این موضوع هم برای من و دوستم و هم برای افرادی که تجربهای مشابه داشتند، بسیار آزاردهنده است.
شخص دوم
به یاد دارم که برای اعتراض به یکی از نمراتم به استاد درس مراجعه کردم تا ببینم چرا در درسی که مطمئن بودم نمرۀ بالا میگیرم، پاس نشدهام. استاد درس گفتند که امکان بازبینی برگهها وجود ندارد و از من خواستند در سامانۀ آموزش اعتراضم را ثبت کنم تا ببینند که چه کاری میتوانند برای نمرهام بکنند. بعد از این، شروع به صحبت دربارۀ دستاوردهای علمیشان کردند و سپس درهای نصیحت را گشودند. در ادامه شوخیهای جنسی، توهین به قومیتهای مختلف، سؤالکردن درمورد مسائل شخصی زندگیام و پیشنهادهای نامربوط، جای بحث قبلی را گرفت. زمانی که دفتر ایشان را ترک کردم، احساس تعرض به روح و حتی جسمم تنها چیزی بود که نصیبم شدهبود. درنهایت هم نمرهای که مستحق آن بودم را از آن درس نگرفتم و مجبور شدم صرفاً به اینکه درس را پاس شدهام، رضایت دهم.
شخص سوم
یکی از موضوعاتی که خیلی من را در دانشگاه تحت تأثیر قرار میداد، این بود که هر زمان با استادی برخورد داشتم که بهنوعی معدل دو ترم پیش من را میپرسیدند، بعد از آن با دیدگاه یک دانشجوی تنبل و کمتلاش که برای تحصیلش وقت و ارزشی قائل نیست، به من نگاه میکردند. در صورتی که افت معدل من در ترمهای قبل به خاطر مشکلات فراوانی بود که با آنها دستوپنجه نرم میکردم؛ اما موفق نمیشدم که بر آنها غلبه کنم و به همین دلیل، اکثر اوقات حس شکستخوردگی زیادی داشتم. این نوع برخوردها منجر میشد که بیشتر در حس شکست و ناتوانیام غرق شوم. خیلی برایم ناراحتکننده بود که یک استاد یا هر آدمی فقط بهخاطر چهارتا عدد، متصور شود که من آدم تنبلی هستم و یا من را انسان کمارزشی ببیند. درکل این برخوردها حس بیارزشی و عقبماندگی من را خیلی تشدید میکرد و به من القا میکرد که در زندگیام هیچ دستاورد خاصی ندارم.