فیالبداهه شماره۶۳ - مهسا دستمالچیان
امروز هم روزی دیگر از روزهای خداست. از همان فرداها که منتظری بهتر شود، معجزه شود و همهچیز به گونهای دیگر پیش برود. از همان فرداهایی که به دیروزهایی بدل میشوند که یا از آنها خاطرهای میماند یا به فراموشی سپرده میشوند. یکی از روزهای خدا شروع شده و تو هم ناگزیری به آغاز فکر کنی. هر کداممان برحسب زندگیای که داریم یا وارد مرحله جدیدی شدهایم یا آن را به نیمه رسانده و درحال عادت به آنیم و یا در مرحلهای از زندگیمان حل شدهایم. هر روز از زندگیت را اگر یکی شدن با روزمرگیهایش را کنار بگذاریم و اگر همهاش بوی روزمرگی ندهد، برای چیزی میجنگی؛ هدفی، علاقهای یا اعتقادی. امید در تنت پیچیده؛ مخصوصا اگر در وارد شدن به مرحله جدیدی باشی. گاهی خستهای. از دست روزگار و شاید بیشتر آدمهایش. آدمهایی که ارزشهایت را زیر و رو میکنند و هرچه فکر میکنی بعد از جنگیدنهای فراوان برای تغییر، برای بهتر کردن اوضاع زندگی همه(اغراق است. خودمان هم در پستوی ذهنمان می دانیم برای عدهای رو به اکثریت) جایش نبود اینگونه شود. این آدمها تا نقطهای عصبانیات میکنند. بعد از آن به جان امیدت زهر میریزند و یأسی فلسفیگونه همه وجودت را پر میکند. بعد از رد کردن یأس فلسفی -اگر بتوانی ردش کنی-، اگر با تو یکی نشود، فقط میتوانی بخندی. خندهای که تلخ است یا نه نمیدانی، البته قریب به یقین تلخ است. شاید دیگر فرقی نمیکند؛ بیخیالی ته این خط است. در هر مرحلهای از زندگی که باشی، میجنگی، ناامید میشوی، میافتی، میبازی، امیدوار میشوی، میایستی، میجنگی، میبازی و دوباره و دوباره. تا جاییکه به بیخیالی میرسی. فکر می کنی اتفاق خاصی نمیافتد؛ اما آنچه رخ داده این است که بخشی از تو خاموش شده. بخشی از خودت فراموش میشود.
روزهای خدا میگذرند و ما فراموش میکنیم که پشت روزمرگیها و جنگیدنهایمان، پشت قضاوتکردنها و قبول نکردنهای اشتباهاتمان و همه چیز هدفی خوابیده. ما بیهدف شدهایم. سرگردانهایی که روزها را میگذرانند، امید دارند و منتظرند بالاخره روزی بهتر شود، معجزه شود و حالمان خوب شود. امروز هم روزی از روزهای خداست. حتی شده ساعتی برای خودت وقت بگذار. از آن وقتهایی که بوی روزمرگی ندهد. از آنهایی که هرکجای زندگیات باشی، نیازش داری. شاید آن همان معجزه دور باشد؛ همان گمشده فراموش شدگانِ فراموش کنندگانِ مدرن. همان سکوت پشت هیاهوها... .