شمارۀ ۱۰۰ | خشت اول | فاطمهزهرا موسوی
کمی قبلتر از یک سال پیش که نتیجۀ کنکور من و هزاران نفر دیگر روی سایت سنجش قرار گرفت، مغزم مملو از خوشحالی قبولی و رسیدن بود و قصر افسانهای آیندۀ طلاییام را مجسم میکرد؛ تصویری ایدهآل و درخشان از دانشگاه شریف، زندگی دانشجویی و پر از خوشگذرانی و فراغت. با ذوقوشوق چمدان و کوله بستم و آخر همان هفته برای ثبتنام در دانشگاه و تحویلگرفتن خوابگاه، روانۀ پایتخت شدم.
همهچیز برایم نو بود؛ تهران، تالارها، سلف، دانشکده و خوابگاه. هر روز با آدمهای جدید آشنا میشدم. از همکلاسی و همرشتهای تا همخوابگاهی و هماتاقی. چه راحت در محوطۀ دانشگاه گم میشدم و از سالبالاییها سوالاتی میکردم که الان به نظرم مضحک میرسند. چقدر عادت به «استاد» صداکردن و بدون اجازه بیرونرفتن از کلاسها برایم سخت بود.
شروع دوران دانشجویی برای من پر از شوروهیجان خالص بود؛ اما متأسفانه همۀ ما تازهواردها بخش مهمی از زندگی یک دانشجو را فراموش کرده بودیم؛ درسخواندن. اهالی کنکور از معلم بگیر تا همکلاسیها به بهانۀ انگیزهدادن ذهنم را از دروغی مشترک پر کرده بودند: «دانشگاه قبول بشی دیگه نیاز نیست درس بخونی.» همان هفتههای اول بود که سر کلاس ریاضی۱ «استاد پورنکی» بعد از دیدن جنبوجوش و سروصدای بچهها گفت: «هنوز هیچ میانترمی ندادین؛ نه؟» مسلماً استاد چیزی میدانست که ما در آن زمان از آن خبر نداشتیم و مدت کوتاهی بعد از این قضیه، حرفشان تبدیل به حقیقت شد.
میانترم فیزیک۱، بهعنوان اولین میانترم، به ورودیها تلنگری فراموشنشدنی زد و همۀ ما را با شوک خرابشدن تصور رنگارنگ دانشگاه، به خود آورد. بعد از آن، همۀ آن رویا رنگ واقعیت گرفت. ما درس میخواندیم و با استرس و کمالگرایی دستوپنجه نرم میکردیم؛ کمکم با همرشتهایها آشنا میشدیم و دنبال دوست میگشتیم، تلاش میکردیم، اشتباه میکردیم، رقابت میکردیم، به هم کمک میکردیم، با هم تفریح میکردیم و تجربه میکردیم.
از شروع آن دوران حدود یک سال میگذرد و حالا برایم مانند خاطرهای دور تداعی میشوند. در کمال ناباوری دو ماه دیگر، ما ورودیهای سابق، سال بالایی میشویم. یک سال تحصیلی با همۀ پستی بلندیها و تلخی و شیرینیهایش به سرعت باد گذشت و سهچهار سال پیشرو هم در یک چشم به هم زدن تمام میشود. جا دارد یادی کنم از «خیام» که میگفت:
ای دوست بیا تا غمِ فردا نخوریم/ وین یک دمِ عمر را غنیمت شمریم
فردا که ازین دیرِ فنا درگذریم/ با هفتهزارسالگان سربهسریم
این قافلۀ عمر عجب میگذرد/ دریاب دمی که با طرب میگذرد
ساقی غم فردای حریفان چه خوری/ پیش آر پیاله را که شب میگذرد