شمارۀ ۱۰۴ | میعاد رضایی
شعر، به موسیقی رساندن کلام است؛ پدیدهای که میتوان آن را با روح لمس کرد، در آن غرق شد، با آن زندگی کرد و از آن درس گرفت. اینها همگی ما را به پذیرفتن این حقیقت وادار میکنند که شعر، جایگاهی بهمراتب والاتر از نثر دارد. همچنین باید به این آگاه بود که به کمک شعر میتوان دریچهای تازه از جهان را کشف کرد و به دیگری نشان داد؛ چراکه شعر نوعی گرهخوردگی عاطفه و خیال است.
گاهی بهعلتی نامعلوم، خیلی ساده از کنار این سرودهها میگذریم؛ سرودههایی که برآمده از ذهنِ پرتضاد، سرشار از شور و غنی از احساسات شاعر است. در مقابل ممکن است موقعیتی پیش بیاید که اثری ما را به وجد بیاورد و تشویقمان کند تا جویای مسیر ذهنی شاعر در جهت خلق آن شویم؛ البته مسیر رسیدن به حقیقت برای بعضی از آثار هموار نیست و ممکن است خوانندۀ کلام در این راه گم شود و نتواند درک درستی از موضوع بحث داشته باشد.
در این نوشتار سعی داریم خود را جای شاعر گذاشته و کمی بیشتر به معنای حقیقی کلماتی که سروده است، بپردازیم. در پی یافتن این هستیم که سرودههای شُعرای مختلف، مدرن یا کلاسیک را موشکافانهتر بررسی کنیم و از دل آنها، گنجینهای از تجربیات ارزشمند تهیه کنیم که به درد زندگی امروزیمان بخورد. در واقع قصد داریم شعر را به نثری بدل کنیم که تاحدامکان، گریزی مطلوب و پرمغز از آنچه شاعر متصور شده است، باشد.
من هیچ ندانم که مرا آنکه سِرِشت/ از اهل بهشت کرد یا دوزخ زشت
جامی و بتی و بَرَبطی بر لب کِشت/ این هر سه مرا نقد و تو را نسیه بهشت
امروز تو را دسترس فردا نیست/ و اندیشۀ فردات بهجز سودا نیست
ضایع مکن این دم اَر دلت شیدا نیست/ کاین باقی عمر را بها پیدا نیست
- خیام نیشابوری
سرشت: آفریدن و شکلدادن خصوصیات ذاتی/ بَربَط: سازی نمادین از عشق و شور/ کِشت: چمنزار، دشت/ سودا: آرزو، اشتیاق شدید/ بت: معشوق
یکی از موضوعاتی که خیلی از ما در بزنگاههای زندگیمان به آن میاندیشیم، بیشک «هدف از زیستن در این کالبد انسانی» است؛ اینکه چگونه خلق شدهایم؟ چگونه باید به حیاتمان استمرار ببخشیم؟ مسیر درست زندگی چیست و چگونگی تشخیص آن را چه کسی میداند؟
اینها همگی سؤالاتی هستند که هرازچندگاهی به ذهن حقیقتجوی ما خطور میکنند و ممکن است مدتها افکارمان را بهسمت خود بکشانند؛ اما در جستوجوی یافتن پاسخ درست این سؤالات، به این نوع از اندیشه که خیام برای دوران درخشان زندگی خود برگزیده بود، برمیخوریم؛ اندیشهای که ازنظر برخی قابل ستایش است و در مقابل، عدهای با آن مخالفند.
در اشعار خیام که خوب بنگریم، نوعی حیرانی و بهتزدگی را درمییابیم؛ حیرانیای که ناشی از آگاهی بالاست؛ آگاهی از اینکه ذهن محدود انسان توانایی درک و دریافت کار هستی را ندارد. آگاهی ازاینکه تا چه اندازه نیاز است با جهان یکی شد، از کجا به بعد باید از آن دل کند و لحظاتی چند را با خاطری آسوده زیست؛ البته نباید اینگونه تعبیر به عمل آورد که این اندیشه، استوار بر غفلت او از امورات زندگی بوده و تمامی عمر را پای امیال پوچ و تهی از معنا گذاشته است؛ خیام نهتنها بهدنبال چیزی بوده که به او مقام و ارج ببخشد و نامش را در تاریخ جاودانه کند -همانطور که به همۀ فنون و معلومات زمان خود، محیط و دستاندرکار تهیۀ سالشماری بوده است- بلکه در پی یافتن متاعی بوده تا او را به هستی و هویتش نزدیک کند و باعث شود همین اندک عمر گرانی که ارزشش ممکن است محسوس نباشد، شیرین و خرم سپری شود.
اینجاست که او بهشکلی کاملاً دانشورانه و با تکیه بر منطق خود، گذر از این مسیر پرتلاطم و مشقتبار زندگی را -که عدهای آن را بهمثابۀ شکنجه میدانند- با داشتن نگاهی ساده به زندگی، هموار و آسان کرده است.
در روزگار فعلی که بهراستی همگی مشغول سختیکشیدنهای بیشمار هستیم و ممکن است آن را بهاشتباه «زندگی» بنامیم، گاهی اوقات خوب است حواسمان را پرت چیزهای دیگر کنیم؛ در آن لحظهها غرق شویم و در تلاش باشیم تا از آنها پلی بسازیم برای ادامۀ مسیر زندگی تا شاید بتوانیم اندکی از سختیهای این مسیر بکاهیم. در واقع باید با خودکامگی برای خود لحظاتی خوش فراهم آوریم و برای شادبودن، بهدنبال بهانههای خُرد باشیم.
در باب همین موضوع خیام اینطور میاندیشد که اگر بهجای فکر و خیالهای مصیبتبار، گاهی اوقات گمراهکننده و سوداگر، آدمی از حالِ زندگیاش لذت ببرد، به دستاوردی که نام آن را میتوان «آرامش» نهاد، میرسد؛ بهگونهای که آرامش خیال و زیباییهای زیستن را در نوشیدن شراب، داشتن معشوقی بیعیبعنصر و گوشسپردن به نوای بَربَط بدل میکند و باور بر این دارد که اندوخته و فهمی که هماکنون در اختیار انسان است، میتواند عامل ایجاد راهی جاهجویانهتر و البته فرخندهتر از راهی باشد که فهم کنونی ما تنها قدرت به تصویرکشیدن آن را دارد. حقیقت این است که خیام زندگی را در لحظه زیستن میداند؛ نه صرفاً خیالکردن و منتظرماندن.