فیالبداهه شماره ۵۲ - ریحانه اهرابی
چندی پیش در خیابانهای شلوغ قدم میزدم و یادم نمیآمد کدامین قطعه از این شهر تاریک و غمزده مرا اینچنین بیتاب و سرگردان به دنبال خود کشیده است. شاید در جستوجوی آرزوهایی بودم که در بحبوحه زندگی کمکم از یاد بردهام. شاید هم به دنبال غریبهای که سؤالهای درهم ذهن مرا پاسخ گوید. تکهای از این شهر مرا در خود گم کرده است. به دنبال انبوه آدمهای خیابان و کوچهها در سفرم. آدمهایی که در کافههای شهر سیگار خود را دود میکنند و برای هم قصههای شاعرانه میبافند. آدمهایی که در کتابفروشیها در جستوجوی تکهای از خود لابهلای انبوهی از نوشتهها هستند. آدمهایی که به ویترین مغازهها خیره میمانند و چندی بعد از آن میگذرند. آدمهایی که چشمان بیفروغ خود را به زمین دوختهاند و قدمهای بیهدف خویش را شماره میکنند. باران و آفتابی که بینوبت پشت سر هم میآید و میرود و کودکی که برای اندکی بازی بیشتر در این کوچهها اندوه خود را فراموش میکند و شادی تمام دنیا را با قلب خود میخرد. آیا اندوه ما نیز بهسرعت همین اندوه کودکانه در دل غروب ناپدید میشود؟ نمیدانم. شاید غم این مردمان دلیل بزرگتری دارد که با ذرهای شادی تظاهر به پنهانکردن آن دارند؛ اما هیچگاه از بین نمیرود. قطعهای از این شهر گمشده است. همانی که مرا به دنبال خود میکشد. قطعهای از این شهر که همین مردم در کافههای آن با هم حرف میزنند و افسانه نمیگویند. شهری که بر دهان رهگذران خویش مهر سکوت نمیزند و مردمان آن محکوم به تنهایی در انزوای خویش نیستند. محکوم به بودن ولی دیدهنشدن. همین مردم در خیابانهای آن قدم میزنند اما صورتهایشان را با نقاب شادی و امید نپوشاندهاند. این شهر آزادی را ذرهذره بهازای صدها حق پایمالشده در دستان مردمانش نمیریزد که آنها اندیشه کنند بهشان لطفی شدهاست. این تکه از شهر لابهلای همان افسانههاییست که در کافهها میگویند. لابهلای همان کتابهایی که رهگذران جستوجو میکنند. در میان همین قدمهای بیهدف و چشمان بیفروغ. در بین همین بارانهای بیوقفه و آفتابی که بعد از آن میتابد. پشت ویترین همین مغازهها.
قسمتی از من هنوز آن را به خاطر دارد. قسمتی از من هنوز در آن شهر زنده است و نظارهگر طلوعها و غروبهایش مینشیند. شاید همیشه در این کوچه و خیابانها به دنبال آن قدم بردارم و آرزوهای گمشده خویش را در آن بازیابم.