تقویمها گفتند | روز کتاب و کتابخوانی | سوگل اقبالی
بعدازظهر آرامی بود. از آن بعدازظهرهای اول ترم، قبل از ددلاینها و امتحانات. آفتاب بیمنت از پنجره میتابید و گردوغبارها در نور آن میرقصیدند. داشتم کتاب میخواندم که صدای پایش را شنیدم.
به اتاقم که رسید، دیدم مثل همیشه با آن روش عجیب خودش روی نوک پا راه میرود و بعد از هر قدم، پایش را چند سانتی روی زمین میکشد؛ انگار میخواهد پیش از برداشتن قدم بعدی مطمئن شود جای پایش محکم است. به پایین تخت که میرسد، همانجا میایستد و خودش را با صورت روی تخت میاندازد.
سرم را بلند نمیکنم؛ میخواهم تا جایی که میشود شکستن سکوتی را که از آن لذت میبردم، به عقب بیندازم؛ اگرچه میدانم از همان لحظهای که صدای پایش آمد، سکوت شکسته است. مثل همیشه با تصادفیترین سؤال ممکن شروع میکند:
- «میگما، چرا کتاب میخونی؟»
خدای من! نه حوصله دارم جوابش را بدهم و نه توان تحمل عذابوجدانی را که بعد از رفتنش میآید یا وقتی همانطور ساکت روی تخت میماند.
+ «نمیدونم، میخونم دیگه.»
- «نه، بگو دیگه، چرا کتاب میخونی؟»
شروع شد. من از کجا بدانم چرا کتاب میخوانم. خب، میخوانم دیگر. هزار و یک دلیل دارد؛ اگرچه الان هیچکدام در ذهنم نیست. گیرم آن هزار و یک دلیل هم یادم بود؛ کدامش را باید برای توی دهساله بگویم که مطمئن باشم تو را هم کتابخوان میکند، یا فردا پسفردایی که به صحبت امروزمان فکر میکردی با خودت بگویی: «عجب خواهر فاخری داشتم!» همانطور که مرا در سؤال قبلیاش گیر انداخته سراغ سؤال بعدی میرود.
- «میدونی به موزی که نرسیده چی میگن؟»
+ «چی؟»
- «میگم میدونی به موزی که نرسیده چی میگن؟»
+ «بچه ولم کن.»
- «اگه همهٔ جوابهایی که براش ساختمو بگی بهت یه تومن میدم.»
+«یه تومنم من بهت میدم بذار رو اون یه تومن خودت ولی دست از سر من بردار.»
قطعاً پیشنهاد سخاوتمندانهام را قبول نمیکند؛ چراکه نه او یک تومان دارد و نه من آنقدر پول دارم که یک تومانش را به او بدهم. پس او همینطور به پرسیدن بیربطترین سؤالها ادامه میدهد و من هم پابهپای سؤالهای مسخرهاش جلو میروم و این از وقتی که یادم میآید بهترین تفریح ما دوتاست، تفریحی که هر بار یک علامت سؤال جدید در ذهن من به یادگار میگذارد.
آن روز برادرم همانطور ساده که آن سؤال به ذهنش رسیده بود، همانطور ساده هم از ذهنش رفت ولی تا همین امروز پیش من مانده است و من هنوز جوابش را نمیدانم.
از آن روز به آن هزار و یک دلیل فکر میکنم. گاهی کتاب میخوانم تا دفعۀ بعد که کسی گفت «آنارشیسم»، «کمونیسم»، «سوسیالیسم» و کلی «ایسم» دیگر، شاید اول و آخر حرفش را توانستم به هم برسانم. گاهی کتاب میخوانم که برای مدتی بهجای خودم آدم دیگری باشم؛ یا گاهی در کتابها دنبال خودم میگردم.
نمیدانم. آن روز برای از سر بازکردن گفتم نمیدانم؛ اما حالا با اینکه هرازگاهی به آن فکر میکنم، هنوز هم نمیدانم چرا کتاب میخوانم. فقط یک چیز را میدانم؛ اینکه وقتهایی که کتاب میخوانم، از آن وقتهایی است که در دلم لبخند میزنم.