فیالبداهه شماره ۷۸ | حسین سروش
۱۴ سالم بود که برای اولین بار او را دیدم. قدی بلند با ظاهری آرام. همیشه کتاب دستش بود تا در وقت مناسب به مطالعه بپردازد. مدیر پولدوست مدرسه هیچگاه از حضور او خوشحال نبود. او معلم پرورشی را همچون مداد سفید در جعبه مداد رنگیها میدید؛ بدون هیچ سود و زیانی، خنثیتر از خنثی. اما برای بچههای مدرسه این موضوع بههیچوجه صدق نمیکرد. اگر به ما بود، با همان مداد سفید به جان دفتر نقاشیمان میافتادیم و از آن چه که هست سفیدترش میکردیم! در برنامه هفتگی، هرکلاس زنگی مخصوص معلمپرورشی داشت. در واقع ما هم از دلیل وجودش هیچ اطلاعی نداشتیم؛ تنها میدانستیم لذتی که در آن کلاس تجربه میکنیم هیچ جای دیگری پیدایش نمیکنیم.
در کلاس پرورشی، آقای صمدی هیچوقت دلش نمیخواست متکلموحده باشد. همیشه دوست داشت در مقابل نظرش، نقدی بشنود و یا حتی اگر نظری همسو با نظر خودش وجود دارد، دانشآموزان بیانش کنند. در کلاس، یا از مولوی و حافظ حرف میزد، یا آثار داستایوفسکی و چخوف را میخواند و مورد بررسی قرار میداد؛ البته نه فقط آنها را. صمدی، هر هفته پای فرد دیگری را به زندگیمان باز میکرد. زندگیای که پر از ریاضیات و مثلثات و این چیزها شده بود. اما این کلاس یک عضو جدانشدنی هم داشت. هیچ کلاسی نبود که او از «واسیلی کاندینسکی» حرف نزند و با شور و حرارت از آثارش سخن به میان نیاورد. بچهها نیز بهسبب این عشق آتشین، لقب «صمدی کاندینسکی» را برای او برگزیدند.
صمدی کاندینسکی هرگاه به کلاس میآمد، بدون هیچ حرف اضافهای، کتابهایش را روی میز میگذاشت، گچهای رنگ و وارنگش را در دست میگرفت و بر روی تختهسیاه کلاس نقاشی میکرد:
خط خط دایره. نقطه. خط خط مثلث. لوزی مربع. خط نقطه خط....
کارش که تمام میشد، خندان سمت ما بر میگشت، دستانش را به عرض شانه باز میکرد و با اشتیاق از اثری که خلقکرده بود حرف میزد:« حالا اگه به مفهوم نقاشی دقت کنید، یک چیز خیلی مهم رو درک میکنید. بچهها! هیچوقت، هیچ شادی مطلق و هیچ سختی مطلقی وجود نداره. ما فقط باید یاد بگیریم که چجوری تو لحظات شادمون، زیبا زندگی کنیم و تو سختیها، بههیچوجه تسلیم نشیم. زندگی روی خوبش رو به ما نشون میده. این ما هستیم که باید به اون توجه کنیم.»
و این توضیحات، همه در حالی بود که بچهها فقط یک چیز میدیدند: خط خط دایره. نقطه. خط خط مثلث. لوزی مربع. خط نقطه خط....
برای من اما این چنین نبود. صمدی با نقاشیکشیدن، گویی در کوچهای خلوت با معشوقهاش به رقص نشسته و از بودن با او لذت میبرد. اما نمیدانست که من، همان پسر شیطان محلهام که با شوق و ذوق بسیار، از دور نظارهگر این اتفاقم.
عشقی که در او جریان داشت، به من نیز سرایت کرد. شبی نبود که با تصور یک نقاش بزرگ شدن به خواب نروم. انگار تمام زندگیام شده بود یک مداد و یک کاغذ. چه در خلوت و چه در شلوغی ایدههای نقاشیام را موشکافی میکردم و در وقت مناسب، بر روی کاغذ جاریشان میکردم.
اما بههیچعنوان نمیخواستم این عشق مخفی بماند. دلم میخواست تا برای یک نفر از آرزوها و اهدافم سخن بگویم و او نیز مرا تشویق کند و چه کسی بهتر از صمدی کاندینسکی؟
گوشهای در دفتر معلمان، در حالی که کتابش را میخواند، پیدایش کردم و از حال و روزم و آرزویی که در دلم داشتم برای او گفتم. چند لحظه به من خیره شد و گفت:« تو که ریاضیت خوبه. برو دنبال همون». با تعجب گفتم:« ریاضی؟! ولی من دوست دارم نقاشی بکشم.» از جایش بلند شد، لبخند تلخی زد و گفت:« میدونم. ولی تو دنیای واقعی همیشه به اون چیزی که میخوایم نمیرسیم.» این را گفت و از اتاق بیرون رفت.
من ماندم و آن همه آرزو، با سرنوشتی نامعلوم. شاید برایتان عجیب باشد اما علاقهام به صمدی بیشتر از قبل شد. صمدی کاندینسکی هیچوقت قرار نبود شخصیت منفی داستان باشد. او برخلاف بعضیها، در دنیای واقعی آروغ متفکرانه « دنبال اهدافت برو» نزد. او تنها معلمی دلسوز و متألم از درد بود. دردی که دلش نمیآمد دانشآموزش هم تجربه کند. حال برایم، صمدی محبوبتر از گذشته بود. شاید حتی محبوبتر از «صمدی کاندینسکی».