نشریۀ دانشجویی «دردانشکده»
نشریۀ دانشجویی «دردانشکده»
خواندن ۴ دقیقه·۱ سال پیش

غریبانه

شمارهٔ ۹۳ | پيمان ملک‌محمدی

چند سالی می‌شود که با ایران خداحافظی کردم و راهی دیار غرب شدم. می‌گویم دیار غرب چون زیاد از این طرف به آن طرف رفته‌ام؛ سالی در آلمان، سالی در بلژیک و الان هم که در کانادا. از مزایا و امکانات و زرق‌و‌برق این کشور‌ها هم به اندازهٔ کافی استفاده کردم. هرجا که رفتم، با آدم‌های مختلفی آشنا شدم و عضو گروه‌های دوستی متفاوتی بودم؛ اکثراً هم خارجی و از کشورهای مختلف از شرق تا غرب. اطلاعات زیادی کسب کردم و تجربه‌های جالبی به دست آوردم؛ اما وقتی این گروه‌ها را با گروه دوستی دوران کارشناسی در شریف مقایسه می‌کردم، همیشه کمبود چیزی را حس می‌کردم. چیزی در میان این گروه‌های دوستی حضور نداشت. شاید هم چیزی اضافی در میان این گروه‌ها حضور داشت؛ چیزی شبیه یک دیوار.

دراِبتدا فکر می‌کردم این دیواری است از جنس زبان مشترک. اینکه اگر این افراد زبان مادری من را می‌فهمیدند، مشکلات تا حد خوبی حل می‌شد؛ اما وقتی با افراد ایرانی ارتباط بیشتری گرفتم، کم‌کم متوجه شدم که صرفِ داشتنِ یک زبان، فقط یکی از آجرهای بزرگ این دیوار را از بین می‌برد و این دیوار، متأسفانه و شاید خوشبختانه از آجرهای زیادی تشکیل شده‌است. دوران کارشناسی زمان کافی و فرصت‌های منحصربه‌فردی برای گروه دوستی ما فراهم کرد تا این آجرهای قرمز را یکی‌یکی پیدا کنیم و فرو بریزیم. هر بار که قبل امتحان جلوی دفتر کیمیا و بعد امتحان جلوی تالار جمع می‌شدیم و حرف می‌زدیم، یکی از آجرها فرو می‌ریخت. هر بار که برای تولد کسی گروه تلگرامی می‌زدیم و عزای کادو می‌گرفتیم، آجری دیگر به زمین می‌افتاد و اما تنها درمیان شوخی‌های مضطربِ لحظاتِ آخر و گریه‌های خداحافظی از جمع بود که موفق شدیم تمام هیبت دوستانمان را از پس دیوارِ آجری رویت کنیم. دیواری که به محضِ ریختنش، دیواری دیگر در پسِ خود بنا کرد؛ دیواری این بار نه از جنس آجر که از جنس فولاد؛ دیواری به نامِ دوری.

هر چقدر هم که با ترفندهای جور و واجورِ پیام و گروه تلگرامی و تماس تصویری تلاش کنی دیوار را دور بزنی، وقتی به خودت بیایی تو هنوز این طرف دیوار ایستاده‌ای و پس از قطع‌کردن تماس تصویری، به تصویر خودت در دیوار صیقلی زل زده‌ای. به هر خانه‌ای که نقل مکان کنی، دوری همیشه حضور دارد. اوایل ظاهر کریهش گوشۀ خانه دلت را می‌آزارد؛ اما پس از مدتی یاد می‌گیری کنارش زندگی کنی، تمیزش کنی و با عکس‌ها و خاطرات گذشته، تزئینش کنی. همهٔ دوستان من در دیار غریبه و دیار آشنا، دیواری مشابه دارند که هر روز زیر بغل می‌زنند و با خود به زندگی می‌برند؛ گوشهٔ آزمایشگاه، توی دفتر کار، توی اتوبوس و در جمع‌ دوستان و آشنایان. بعد از مدتی متوجه شدم که زبان مشترک، عامل عدم‌صمیمیت من با افراد جدید نیست و این دوری است که اجازهٔ نزدیک‌شدن را نمی‌دهد. دوری چیز عجیبی است. فرق دارد. شکستنی نیست.

حالا که چندی از دوران مهاجرتم می‌گذرد، دیوارم دیگر آن فلزِ خالی و زشت نیست و رنگ‌ و رویی پیدا کرده؛ اما حالا همسرم اینجا به من ملحق شده و دیوار خالی‌اش گوشهٔ اتاق افتاده و نمای خانه را خراب کرده؛ ولی می‌دانم که این بخشی از فرآیند عادت‌کردن به این طرف آب است. این که دوری در ابتدا آزاردهنده است ولی کم‌کم یاد می‌گیریم که با آن بسوزیم و بسازیم. کم‌کم می‌آموزیم به حقوق و مزایای زندگی در غرب چنگ بیندازیم تا در طوفان تنهایی غربت غرق نشویم و بتوانیم خودمان را قانع کنیم که به‌دلیل درستی زندگی در اینجا، چنین انتخابی کرده‌ایم. با وجود همهٔ این ترفندها باز هر از گاهی به یاد صحنه‌هایی از گذشته می‌افتیم و به قعر غربت سقوط می‌کنیم. این تصویرها گاهی صحنهٔ خداحافظی از افراد خانواده است و گاهی اولین لحظهٔ آشنایی با دوستان دوران دانشگاه، گاهی آخرین سفر شمال و گاهی هم اولین ساندویچ نیما در «کلبهٔ خوراک»؛ اما هر طور که شده باز به سختی خودمان را به بالای صخره‌ها می‌کشانیم و دوباره با سرکوب‌کردن دوری به مسیر ادامه می‌دهیم.

این روند پرفراز و نشیب تا مدت‌ها ادامه دارد و هر چقدر خاطرات قدیم پربارتر، نشیب‌ها عمیق‌تر. دراِنتها مرز بین این فراز و نشیب‌ها کم‌رنگ می‌شود تا جایی که زندگی به میانگین این دو تبدیل می‌گردد. در این شرایط هر دو حالت در آنِ واحد حضور دارند و فقط با بازکردن جعبه می‌توانیم به وضعیت حقیقی آن لحظه‌مان پی ببریم؛ اما عادت می‌کنیم. برای برخی دو سال طول می‌کشد، برای عده‌ای ده سال و برای کسانی یک عمر؛ اما موضوع این است که راه دیگری پیش رویمان نیست. حداقل فعلاً نیست.

با وجود تمام این اوصاف، هنوز هم در بعضی اوقات که از بالای دره به ارتفاع زیاد پرتگاه نگاه می‌کنم، چیزی در قلبم روشن می‌شود. حسی به سراغم می‌آید که یادآور حجم عظیم خاطراتم از دوران دانشگاه می‌شود. خاطرات و احساساتی آن‌چنان متنوع و خاص که فکر نمی‌کنم افراد زیادی شبیهش را تجربه کرده باشند. دوستانی صمیمی و منحصربه‌فرد که با وجود کم‌شدن میزان ارتباطمان، جای خالی تک‌تکشان را احساس می‌کنم و همسری دوست‌داشتنی و همراه که در شریف با او آشنا شدم و بهترین اتفاقِ زندگی‌ام است. هر وقت به خودم می‌آیم و می‌بینم که بر لبهٔ پرتگاه قدم می‌زنم، یاد همهٔ این‌ها می‌افتم. یادم می‌افتد که چه خاطراتی دراِنتهای پرتگاه انتظارم را می‌کشد و دیگر به اندازهٔ قبل نمی‌ترسم. این بار به استقبالشان می‌روم.

زندگیدوستیزبانتماس‌ تصویری
نشریۀ دانشجویی «دردانشکده»، نشریۀ انجمن علمی-دانشجویی دانشکدۀ مهندسی شیمی و نفت دانشگاه صنعتی شریف / کانال تلگرام ما: https://t.me/dardaneshkadeh
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید