فیالبداهه | سیده فاطمه خلیفه بهبهانی
دیروز خبر آوردند که در زندان، مردی با سرکوب صدا، او را کشت. از شنیدن خبر جا نخوردم. مدتها بود که صدا را زندانی کردهبودند. جرمش نامعلوم بود. فقط برخیها ترجیح میدادند که در قفس باشد؛ شاید که به بیرون نرسد. وقتی مادرم خبر را شنید، افسوس خورد. گفت: «حیف شد! تنها دارایی خیلیها بود. بی او چه کنیم؟!» گفتم: «همان کاری که پیش از این میکردیم. مگر آن وقتها که صدا زنده بود، میگذاشتند به جایی برسد که حالا زندگی بدون او متفاوت باشد؟! او از خیلی وقت پیش مرده بود اما کسی به روی خودش نمیآورد. صدا از همان روزی مرد که برای بودن، از شرافتش دست شست.»
زمستان چند سال پیش بود. یک روز خبر آوردند که اجساد زن و کودکی در بیابانهای اطراف جنوب شهر تهران پیدا شدهاند. زن به قتل رسیده و کودک خردسال بر اثر سکته قلبی جان داده بود. همسایهها میگفتند که کودک پدری نداشته و مادرش از راه کارگری در خانه این و آن، چندرغاز در میآورده است. آن شب هم مثل همیشه با مادرش به آلونک اجارهای میرفتند تا شب را صبح کنند. طفل گرسنه بود. یک هفتهای میشد که نان خالی سق زده و هر طور شده، روزگار گذرانده بودند. اما آن شب هیچ نخورده بود چرا که از بخت سیاه، آن روز هم به مادرش کار نداده بودند.
مادر هفته قبل برای تمیزکاری به یک خانه اعیانی رفته بود. در آن جا گردنبند خانم خانه گم شد. ناپدیدشدن سینهریز را دزدی قلمداد کرده و آن را به گردن زن انداختهبودند. او نتوانست از خودش دفاع کند. ظاهرش را که میدیدند، دیگر صدایش را نمیشنیدند. از خانه بیرونش کردند و بعد از آن هم بدنام شد و دیگر آشنایان به او کاری ندادند. صدای خفقان گرفته به کمک زن نیامده بود تا او از خودش، دفاع کند. که بگوید هرچه که باشد، حرامخور و دزد نیست. بگوید دست و بالش از مال دنیا خالیست، اما پر از قناعت است. آن روز، صدا به کمک زن نیامد.
هنگامی که به خانه رسیدند، مرد صاحبملک که سه ماه کرایه را از زن طلبکار بود، با چاقو او را تهدید کرد که یا همان موقع پولش را بدهد یا... . مادر کودک و مرد با هم درگیر شده بودند. عاقبت، مرد مادر را با چهار ضربه چاقو به قتل رساند. کودک مرگ مادرش را دید و صدای نالههای جاندادنش را شنید. تا صبح از وحشت کنار جسد مادر لرزید اما صبح، دیگر آرام گرفته بود.
وقتی خبر به گوش همه رسید، صدا به کمک مسئولین رفت تا همه چیز _غیر از وجود خودشان_ را تکذیب کنند. صدا شرافت خود را حراج کرد تا برای مسئولین بیمسئولیت، آبروی از دسترفتهشان را بخرد. او آن روز خود را ارزان فروخت و خودش حکم مرگ خودش را نوشت.
یک ماه پس از مرگ کودک بود. خبر رسید که جنازه یک نفر را در بیابانهای حوالی ورامین پیدا کردهاند. تحقیقات دایره جنایی حکایت از آن داشت که جنازه متعلق به یک دختر دانشجو بوده است که چند ماه پیش به امید تحصیل، شغل و آینده بهتر، یکی از دانشگاههای تهران را انتخاب کرده و به این شهر آمده بود. اما فشار درسی، سختی دوری از خانواده و بیپولی، کمکم افسردهاش کرد. در خوابگاه، دوستانش ماده مخدری را برای خوشی موقت و افزایش تمرکز پیشنهاد کرده بودند اما به تدریج، در منجلاب فرو رفت. آن روز هم دو نفر به بهانه فروش مواد مخدر ارزانتر، او را به آنجا کشانده و پس از آزار او، جنازهاش را سوزانده بودند.
این بار هم صدا به کمک مسئولان دانشگاه رفت تا وجود آن دانشجوی بختبرگشته را از اصل تکذیب کنند و مدعی شوند که همه دانشجویان تحت پایش و در سلامت کامل روحی و جسمی هستند. مسئولی گفت: «مگر فشار روی بچههای ما زیاد است؟! اصلا ما اول هر ترم فرم سلامت روان را در سامانه میگذاریم تا دانشجویان پر کنند. همه هم صادقانه پر میکنند. مگر استاد ما دانشجوی افسرده را درک نمیکند؟! کمکاری از خودش بوده که اطلاع نداده و پیگیری نکرده است.»
صدا در پایمال شدن خون آن دخترک جوان سهیم شد و یک گام دیگر، به مرگ نزدیک شد.
زمانه گذشت. مردم به نحوی درگیر روزمرگی شده بودند که گویا چیزی رخ نداده است. در یکی از همین روزهای سرد زمستانی، خبری در شهر پیچید. دختری به دلیل پیروی نکردن از قانونی اجباری و برای ایستادگی در مقابل حق شهروندیش، مورد تهاجم همنوعش قرار گرفت. در نهایت او دستگیر شد و صدا مسئولیت بازگو کردن کلماتی اجباری را برعهده گرفت. صدا آمد؛ تصویر؛ حرکت؛ و ضبط آغاز شد...
اما چند روز بعد، خبر آمد که دختر به گونهای مورد ضرب و شتم قرار گرفته که بدنش خونریزی داخلی کرده است. صدا این بار دیگر نتوانست خاموش بماند و دم نزند. به کمک مردم شتافت تا اندوه و رنج ناشی از آزار دخترک را فریاد بزنند. اما این بار کسانی خوش نداشتند که فریاد صدا، به جایی برسد. آنها که همیشه صدا را در کنار خود داشتند، حال ترجیح می دادند که صدا زندانی یا مرده باشد اما در جبهه مقابل آنها حاضر نشود.
صدا زندانی شد، اما در زندان خاموش نماند. به شرایط موجود، به بیعدالتیها و به فقر مالی و فرهنگی اعتراض کرد. این اعتراضها به بیرون میرسیدند و روز به روز، بر خیل مردم دردمند و آگاه جامعه افزوده میشد. آنها که مدتها در خواب خرگوشی بودند، حال بیدار میشدند. برخیها که دیدند منافعشان در خطر افتادهاند، یکی از زندانیها را اجیر کردند تا صدا را سرکوب کند. سرانجام صدا، بیصدا خاموش شد.
... نون و پنیر و بادوم، یه قصه ناتموم
نون و پنیر و سبزی، تو بیش از این میارزی
پای همه گلدستهها، دوباره اعدام صدا
دوباره مرگ گل سرخ، دوبارهها دوبارهها...
شعر از شهریار قنبری