شمارۀ ۹۰ | مصاحبه با شایان مرشدی، فارغالتحصیل مهندسی شیمی و پژوهشگر حوزۀ جامعهشناسی | نازنین علیاصغری
کم پیش میآید افراد پس از ورود به دانشگاه، دربارۀ مسیرشان و درستی آن، شک نکنند. شک دربارۀ تصمیم مهمی که در ۱۸ سالگیمان میگیریم و حداقل در ظاهر، باید تمام عمرمان را با آن زندگی کنیم.
در این بین، مطالعه و تحقیق و شنیدن داستان افرادی که این مسیر را با همۀ سختیهای منحصر به فرد خود طی کردهاند، دیدمان را نسبت به شرایط شفافتر میکند. برای گذرکردن از این جنگ هر روزه با خود و پیداکردن پاسخ سؤالات «هدف من از زندگی چیست؟» و «آیا در مسیر درستی هستم یا نه؟»، به سراغ مدیرمسئول و سردبیر روزهای دورتر دردانشکده رفتم تا تجربۀ او از این تغییر پرماجرا را بشنوم.
- لطفاً خودتان را معرفی کنید.
شایان مرشدی، ورودی سال 90 مهندسی شیمی دانشگاه شریف، هستم و سال 95 از این رشته فارغالتحصیل شدم. در دورۀ کارشناسی ارشد، علوم شناختی گرایش روانشناسی شناختی خواندهام و پس از آن، دکترای شناخت اجتماعی را شروع کردم و حال نیز، مشغول دکتری جامعهشناسی در دانشگاه مموریال (کانادا) هستم.
- از مسیر تحصیلتان برایمان بگویید.
قبل از اینکه وارد دانشگاه شوم -یعنی در دوران دبیرستان- علاقهمند بودم که نانو بخوانم؛ البته اطلاعات زیادی دربارۀ این رشته نداشتم. آن موقع ساکن بوشهر بودم و منابع اطلاعاتی زیادی در دسترسم نبود. اینترنت هم به اندازۀ کافی خوب نبود. از یک سری کتاب و مطالب موجود در ویکیپدیا به این حوزه علاقهمند شده بودم. جزو آن دسته آدمهایی بودم که عاشق ریاضی بودند و از زیست متنفر بودند.
وقتی وارد دانشگاه شدم، اوضاع کمی تغییر کرد. نمیتوانم بگویم از مهندسی شیمی بدم آمد؛ اینطور نبود؛ ولی احساس میکردم که برایم کافی نیست و دغدغههایم را پوشش نمیدهد. همان اوایل ورودم به دانشگاه، احساس کردم به حیطۀ بیوتکنولوژی علاقهمند هستم و به این ترتیب، سال دوم شروع به اخذکردن دروس مربوط حوزههای نزدیک به بیوتک کردم. درس ژنتیک را برداشتم و خوشم آمد؛ اما با گذشت زمان آن هم من را راضی نکرد. یک چیزی کم داشت و قانع نمیشدم. بهواسطۀ دوست عزیزی، با رشتۀ علوم اعصاب آشنا شدم و چون بین رشته مهندسی شیمی و علوم اعصاب، فاصلۀ زیادی تصور میشد، درسهای اختیاری مرتبط با آن را از دانشکدههای دیگر اخذ کردم. پیش از آن، درس آزمایشگاه بیوتکنولوژی یا میکروبیولوژی دکتر قبادینژاد را گذرانده بودم و باید بگویم که مدیون ایشان هستم؛ چون خیلی چیزها به من یاد دادند و بسیار حامی بودند. نزدیک به دو سال در آزمایشگاه ایشان کار کردم و از لحظهبهلحظۀ حضور در آنجا لذت بردم. کارهای آزمایشگاهی را دوست داشتم ولی هنوز در پس ذهنم، علوم اعصاب بود. درس فیزیولوژی از دانشکدۀ خودمان (اختیاری مقطع ارشد) و درس علوم اعصاب از دانشکدۀ فیزیک (اختیاری مقطع ارشد) را هم برای شناخت بیشتر برداشتم. از طریق علوم اعصاب با علوم شناختی آشنا شدم و تصمیم گرفتم در همین حوزه ادامه تحصیل بدهم. معدل خوبی هم نداشتم؛ معدلم 14.14 بود و معمولاً هر ترم معدلم افت پیدا میکرد؛ مگر اینکه درسهای آن ترم را دوست میداشتم.
بعد از لیسانس، در کنکور ارشد علوم شناختی شرکت کردم و در رشتۀ روانشناسی پژوهشکدۀ علوم شناختی قبول شدم. در همان ترم اول با مسئلۀ شناخت اجتماعی آشنا شدم و آنجا بود که به خودم گفتم: «این همان راهی هست که باید بروم.» به مرور زمان، یکجورهایی از مهندسی شیمی جدا شدم؛ ولی این جداشدن به این معنی نبود که دیگر به این رشته علاقهمند نباشم یا احساس کنم که این رشته، دیگر چیزی برای یاددادن به من ندارد. خیلی وقتها از مهارتهایی که در آزمایشگاه یاد گرفته بودم، استفاده میکردم و مسیر فکریام متفاوت شده بود. ارشد دوران خوبی برایم بود. درسها را دوست داشتم و در آنها پیشرفت میکردم. این دوره را با معدل تقریبی 18.7 به اتمام رساندم. پایاننامهام هم جایزۀ بهترین پایاننامۀ چاپشده در حوزۀ خشونت، طی پنج سال گذشتۀ خود را در کشور کسب کرد.
علاوه بر عدم موفقیت در اپلای، اتفاقات زیادی افتاد که برای ارشد در ایران ماندم. برای دکتری هم میخواستم اپلای کنم ولی به دوران کرونا رسیدیم و به خاطر خانواده ترجیح دادم که در ایران بمانم. تقریباً ده روز مانده به کنکور دکتری بود که قانع شدم در کنکور شرکت کنم؛ چراکه در غیر این صورت باید به سربازی میرفتم. بنابراین در کنکور دکتری شرکت کردم و رتبۀ هشت را کسب کردم. دو سال در رشتۀ شناخت اجتماعی پژوهشکده ادامه تحصیل دادم. آنقدر از رشتهام لذت میبردم که فکر میکنم فقط نمرۀ یک درس را کامل نگرفتم. با توجه به شرایطی که همچون روز روشن است، تصمیم قطعی داشتم که از ایران بروم. با اینکه امتحان جامع دکتری را داده بودم و پروپوزالم را هم تحویل داده بودم، ادامه ندادم و به کانادا اپلای کردم. دکترای دومم را در کانادا و در رشتۀ جامعهشناسی شروع کردم. میخواستم که نگرش دیگری را تجربه کنم؛ برای همین این رشته را شروع کردم تا بتوانم با تلفیق آن و تجارب پیشینم، دیدگاه جامعتری نسبت به موضوعات و مسائل پژوهشی اختیار کنم.
در حقیقت، پس از تغییر رشته در مقطع ارشد، از خواندن رشتههایم بسیار لذت بردم. سختیهایی که وجود دارد، غیرقابلانکار هستند. قطعاً اگر برای مهندسی شیمی اپلای میکردم، مسیر اپلای راحتتری داشتم و درآمد بیشتری هم میتوانستم داشته باشم. از نظر کاری حتماً شرایط راحتتر و قابل پیشبینیتری داشتم؛ اما این تغییر مسیر، به لذت و کیفش میارزید.
- تجربۀ تحصیلتان در مهندسی شیمی شریف چه بوده است؟ دانشجوی خوبی بودید؟ (به معنای پذیرفتهشده توسط عموم و با معیار نمرۀ خوب و رنکبودن و...) از درسها لذت میبردید؟ اگر نه، با آن حس دوستنداشتن چه کار میکردید؟
دانشجوی خوبی بودم تا اینکه درس سیالات1 را به لطف استاد درس افتادم. بعد از اینکه سیالات را افتادم، داستان بهکل عوض شد. خودم را باختم و دیگر اهمیت چندانی به درس ندادم. اگر جایی در دورۀ لیسانس لذتبخش و امیدوارانه بود، همان کار کردن در آزمایشگاه بیوتکنولوژی بود؛ آن هم به خاطر حمایت و همراهی مدام دکتر قبادینژاد.
گاهی از بعضی درسهای مهندسی شیمی آنقدر لذت نمیبردم که فقط در یک یا دو جلسه از کلاسهایشان شرکت میکردم. در این باره، بیش از محتوای درس، اخلاق و رفتار استاد تأثیر داشت؛ مثلاً در یکی از درسها، به خاطر نگاه بالا به پایین استاد و رفتاری که گاهی ناراحتکننده بود، با خود گفتم: «اصلاً چرا در این کلاس شرکت میکنم؟ چرا باید در آینده، همکار یا همنشین چنین شخصی باشم؟ و نتیجتاً اگر اشخاص معتبر و قابلاحترام این حوزه، این فرد با این اخلاق است، نمیخواهم در این مسیر باشم.» بیشک این تعمیم، کار درستی نیست؛ اما ناگزیر، بر انتخابها و احساسات ما اثر میگذارد. در چنین شرایطی، سر کلاسها شرکت میکردم تا غیبت نخورم؛ ولی کاملاً تحتفشار بودم.
مسئله، درس نبود؛ مسئله، استاد درس بود. درسهایی هم بودند که به خاطر استاد و لذتبردن از اخلاق و منش آن استاد، سر کلاس میرفتم. برای مثال کلاسهای دکتر خراشه را با اینکه صبح زود بودند، شرکت میکردم. (معمولاً خواب صبح را بر هر چیزی ترجیح میدهم.) هر چه به اواخر مهندسی شیمی میرسیدیم، از این رشته دورتر میشدم؛ اصلاً درسها را هم گوش نمیدادم تا بفهمم به آنها علاقه دارم یا نه؛ اما باید اعتراف کنم که از پروژۀ کارشناسی بسیار لذت بردم.
در بدو ورود به دانشگاه، دانشجویان غالباً درسخوان و کاربلد هستند و با امید و انگیزه وارد دانشگاه میشوند؛ اما بعد از یک مدت معدلها افت میکند. به نظر میرسد که کسی دوست ندارد این اتفاق را واکاوی کند؛ حتی بعضی از استادها خوشحال و مفتخر به این هستند که معدل و روحیۀ دانشجویان را خراب میکنند. با این حال، فکر میکنم نمره و معدل هر دانشجو، بهویژه در دورۀ لیسانس، نمایانگر توانمندی استاد در ارائۀ درس و ارتباط مؤثر او با دانشجو است. اگر تغییر رشته یا خروج از دانشگاه (اپلای) متداول است، شاید باید به تصویر ارائهشده به دانشجویان آن رشته و تجربهای که برایشان ساخته شده است، نگاهی کرد. من بهعنوان کسی که در مهندسی شیمی با معدل 14 روزهایش را میگذراند و تا حد خوبی اعتمادبهنفسش را از دست داده بود، در دوران تحصیلات تکمیلی -در رشتههایی که دوستشان داشتم- توانستم تا حد خوبی احساس لذت و اعتمادبهنفس را به خود برگردانم.
از اینکه مهندسی شیمی خواندم، خوشحالم. از اینکه در دانشکدۀ مهندسی شیمی دانشگاه شریف بودم، خیلی خوشحالم. از همکلاسیهایم، سالبالاییها و سالپایینیهایم زیاد آموختم و این برای من، یک چیز غیرقابل ارزشگذاری است. تجربهکردن نشریۀ دردانشکده، گروه محیطزیست، روزنامه و رادیو شریف برای من بینظیر بودند. با همۀ اینها، اگر به عقب بازگردم، همین مسیر را انتخاب میکنم. با دانستن اینکه چقدر دانشجوبودن در شریف دردناک میشود، به هیچ عنوان مسیرم را عوض نمیکردم. من نیاز داشتم که تجربۀ بودن در شریف را در بین آن آدمها داشته باشم تا به این نقطه برسم. این فقط مربوط به دانشجوها نمیشود. بودند استادها و کارمندانی که از آشنایی با آنان خوشحالم و بخشی از اتفاقات خوب زندگی من محسوب میشدند؛ برای مثال، تجربۀ همکاری با دکتر قبادینژاد و همصحبتی با دکتر بزرگمهری، دکتر پیشوایی و دکتر خراشه مایۀ افتخار من بود. رفتارهای این اشخاص بودند که امید به آینده میداد و خراشهای بازمانده از دیگر افراد و سیستم خراب دانشکده و دانشگاه را رفع و رفو میکردند.
تأثیر مهندسی شیمی -که قبلتر گفتید- در رشتۀ فعلیتان چطور بوده؟ آیا در فهم آن، آموزههای مهندسی کارایی دارد؟
کارهای آزمایشگاهیای که کرده بودم و دید و طرز تفکری که برخی دروس به من داده بودند، در نوع تحلیلهایم و همچنین در نوع پژوهشهایم تأثیر مثبت زیادی داشته است. اوایل احساس میکردم که این موضوع، نقطۀ ضعف من است و میترسیدم نظراتم را اعلام کنم؛ اما چند بار که نظراتم را از دید خودم گفتم، واکنشهای بسیار مثبت و خوبی گرفتم و باعث شد بیشتر از پسزمینۀ مهندسیام استفاده کنم. البته به این معنی نیست که مهندسی را وارد جامعهشناسی میکنم؛ بلکه به این معنی کمککردن تجربۀ آن دوران است و به این واسطه، نگرشهای مختلف و زوایای متفاوتی از مسئله را میتوانم در نظر داشته باشم.
- تفاوت نوع زاویۀ دیدی که رشتههای مهندسی در مقایسۀ رشتههای علوم انسانی برای یک دانشجو ایجاد میکند، در چه چیزهایی است؟
به نظرم صرفاً مربوط به رشته نیست؛ اما میتوان یک امر غالبی را مبتنی بر رشته پیدا کرد. در مهندسی نگاه کاربردی خیلی بیشتر است و این نگاه کاربردی بر روی همه چیز اعمال میشود؛ حتی بعضاً به دوستیها هم نگاه کاربردی وجود دارد. انگار دید مهندسی میخواهد یک کاربردی را از هر آنچه میبیند، بیرون بکشد. این نگاه، در زندگی شخصی میتواند بسیار آزاردهنده و ضربهزننده باشد. نگرش مهندسی، به نگرش حاکم در مملکت نزدیکتر است. دربارۀ علوم انسانی، حداقل دربارۀ ایران نمیتوانم نظری بدهم.
بهطورکلی، در علوم انسانی هم این نگاه وجود دارد، ولی به این عمق نیست. با توجه به مسئلۀ رایج علوم انسانی، در این حوزه، ما بیشتر دربارۀ خودمان فکر میکنیم و با مسائلی درگیر هستیم که روزانه آنها را تجربه میکنیم. این میتواند باعث تغییر در تصورات و تغییر در رفتارها بشود، بهنحویکه دنبال یک زندگی بهتر برای شخص خودمان و دیگران به لحاظ ذهنی و اجتماعی هم هستیم. به نظرم کاربرد رشتههای انسانی در زندگی شخصی بیشتر است و اثر ملموستری در روابط روزمرۀ ما میگذارد؛ البته شاید درآمدی را که یک مهندس میتواند داشته باشد، ندارد.
- از شرایط کلی مهاجرت با رشتههای انسانی در مقایسه با مهندسیها اطلاعاتی دارید؟
برای مهاجرت اگر از رشتههای مهندسی میخواهید به رشتههای علوم انسانی -و امثالهم که تفاوت زیادی با یکدیگر دارند- اقدام کنید، کار سختتر است؛ اما به معنی نشدن نیست. در واقع غیرممکن نیست. عوامل مهمی مانند ارتباطگرفتن با اساتید مرتبط با رشتۀ دلخواهتان و نشاندادن تواناییهایتان، میتوانند این مسیر را برایتان کمی آسانتر کنند. عامل مهمتر دیگر این است که شما باید یک ایدۀ خوب برای پژوهش که برای استاد رشته مقصدتان جذاب باشد، داشته باشید. بهطورکلی، اگر قصد تغییر رشته داشته باشید، بهتر است ایده و دغدغۀ آن را هم داشته باشید. از نقدشدن واهمه نداشته باشید و بگذارید نظرتان و ایدههایتان از هر سمتی نقد شود تا ذهنتان آمادهتر شود. البته بهتر است که از افراد دارای تجربۀ فوق کمک بگیرید.
- نگران زمینۀ کاری و شغلی نبودید؟ از بازار کار و شغلهای مربوط به رشتۀ تحصیلی فعلیتان برایمان بگوید.
من همیشه مسائل مالی برایم اهمیت داشته است. امروزه، هر کسی فشارهای مالی را تجربه کرده و میداند چگونه است؛ اما نمیدانم چرا در طول زندگیام انگار همیشه از آن فرار کردهام و به سمت رشتههای کمدرآمد رفتهام. در گذشته تصور نمیکردم کاری به جز پژوهش و یا تدریس بخواهم داشته باشم و هنوز هم همان را دنبال میکنم؛ با این تفاوت که تصویر ذهنیام در گذشته، همیشه کار در آزمایشگاه بوده است و احتمالاً در آینده به این شکل نخواهد بود. در کنار این قضیه، همیشه در زندگی با وقت محدودش، انجامدادن کاری که از آن لذت میبرم، مهم بوده است. اگر کاری را انجام دهم که از آن لذت نمیبرم، آن پول بهدستآمده قرار است چه کمکی به من بکند؟
- خاطرهای از دوران لیسانستان دارید که مطمئنتان کرده باشد مهندسی مسیر شما نیست؟
موارد اینچنینی، خیلی زیاد بوده است. فضای کاری و آنچه در کارآموزی و بازدیدهایی صنعتی -که از طرف دانشگاه برگزار میشد- میدیدم، من را از گزارۀ «نمیخواهم در این زمینه کار کنم» مطمئنتر کرد. تجربهام در مقابل برخی اساتید نیز تأثیرگذار بود. بعضی رفتارهایی از آنها دیدم که هیچوقت دلم نمیخواست خودم، اینگونه به مسائل نگاه کنم. همیشه دوست داشتم غالب استادهای دانشکده، روحیاتی شبیه به دکتر خراشه، دکتر بزرگمهری یا دکتر پیشوایی و ... داشته باشند؛ اما بعضی از اساتید واقعاً برایشان هیچ چیزی اهمیت نداشت. برای آنان، دانشجو یا مهندس، صرفاً یک ابزاری برای پیشبرد صنعت بوده و برایشان زندگی و روان ایشان بهعنوان یک انسان اهمیتی نداشت.
- تجربۀ تحصیل در دانشگاههای ایران و دانشگاههای کانادا تفاوتی دارد؟
رابطۀ استاد و دانشجو در اینجا بسیار خوب است؛ به طور مثال الان دو ماه است که استادم به سفر رفته و کلید خانهاش را به من داده تا از آن نگهداری کنم. هر هفته هم دانشجوهایش را دعوت میکند تا با هم صحبت کنیم، بازی کنیم، شام بخوریم و در کل وقت بگذرانیم. اینجا، شما یک انسان هستید که دارید درس میخوانید و تمامی مشکلات شما درک میشود. اینجا، اهمیت زندگی و آسایش ملموس است.
اعتراضات ایران که رخ داد، تمامی اساتیدم پیگیر حال من و دوستانم -که در حال حاضر ایران هستند- بودند و از هیچ کمکی دریغ نمیکردند. استادان و دوستان ما در اینجا، نگران سلامت جسم و روان دوستان و دانشجویان ایران بودند. نمیدانم چند تا استاد در دانشکدۀ مهندسی شیمی حواسشان به دانشجوها بوده که حالشان خوب باشد و مشکلی برایشان پیش نیاید. گاهی فکر میکنم که اینجا، ما فرزندان و عزیزان استادان هستیم در حالی که در ایران، حس اضافهبودن و بیاهمیتبودن داشتیم. به خاطر دارم چقدر از دانشجویان تحتفشار زیاد روانی بودند و به خودکشی فکر میکردند، اما استاد اصطلاحاً راهنمایشان، از هیچ چیز خبر نداشت و فقط این برایشان مهم بود که آیا فلان درس را بهموقع پاس کردهاند یا نه. انگارنهانگار که ما هم انسان هستیم و یک ماشین مکانیکی نیستیم.
اینجا از دانشجوها خیلی کار میکشند؛ طوری که گاهی احساس میکنم ممکن است زمان کم بیاید؛ اما همدلی بالایی دارند و اگر کسی مشکلی داشته باشد، درک میکنند. وقت اضافه به دانشجو میدهند؛ حتی ممکن است که گاهی به خاطر شرایط خاص یک دانشجو، تکلیفی از او نخواهند. مسئلۀ روان افراد اولویت بالایی دارد. سر نمره با روان و جان و شرایط زندگی مردم بازی نمیکنند.
مثلا اگر شما ADHD داشته باشید، برای تکالیفتان به شما زمان بیشتری میدهند و همچنین از شما تقاضا میکنند که در طول روز، بعد شش عصر کار نکنید و بقیهاش را بیشتر استراحت کنید و به خودتان تایم اختصاص دهید. درسها سنگین هستند، اما در ازای آن ساپورت هم هست و تمام دغدغه این است که شما درس را یاد بگیرید. احترام ویژهای به دانشجو گذاشته میشود. این موضوعات برای من تا پیش از دورۀ ارشد، بسیار تازه بود.
رابطۀ استاد راهنما و دانشجو در اینجا، خیلی بیشتر شبیه یک رابطۀ درست و اصولی است. استاد راهنما برای هر راهنمایی و کمکی به دانشجو آماده هست؛ اما من یادم نمیآید در دانشکدۀ خودمان اساتید راهنما اینقدر به فکر کمک به بچهها بوده باشند. یکی از مسائلی که در دوران تحصیلات تکمیلی در رشتههای غیر مهندسی تجربه کردم، مهمبودن حال روحی و روانی دانشجو برای اساتید بود. دانشجوها برایشان انسان بودند قبل از اینکه موجودی باشند که رسالتش پاسکردن دروس است. هدف از آموزش متفاوت بود. در مهندسی شیمی اصلاً مهم نبود که دانشجو در چه شرایط روحی و روانی باشد. مثالی از خودم بزنم؛ من اگر درس سیالات را به آن شکل نیفتاده بودم، احتمالاً اینقدر نسبت به مهندسی شیمی بدفکر نمیشدم. اینقدر خودم را نمیباختم و اینقدر امیدم را از دست نداده بودم. حالا فرض کنیم که این اتفاق اصلاً باید میافتاد و من باید آن درس را میافتادم، اما بعدش کسی نیست که بخواهد هوای شما را داشته باشد و بگوید این موضوع اصلاً مهم نیست و به فکر حال شما، روان شما و از همه مهمتر، به فکر آیندۀ شما باشد. برای مثال، ترمودینامیک2 که ارائه میشد، در یک بازهای درس ترسناکی بود؛ چون هر کس که درس را برمیداشت احتمال افتادنش از پاس کردنش بیشتر بود و اصلاً برای کسی مهم نبود که این چندین بار افتادن و طولانی شدن زمان تحصیل، آیندۀ بچهها و از همه مهمتر، وضعیت روان آنها را به خطر میاندازد. تجربهام در رشتۀ علوم شناختی خیلی انسانیتر بود؛ یعنی دانشجو به مثابه یک انسان بوده که مسائل دیگری هم در زندگیاش تأثیر دارند.
سیستم دانشکدۀ ما و در کل سیستم دانشگاه ما سیستم حمایتگری نبود. یکی از اثراتی که این سیستم بر روی من گذاشت، احساس ترس و به قدر کافی خوبنبودن در مسائل مختلف بود. هنوز هم گاهی با افکارم که مانند سندروم ایمپاستر هستند، درگیر میشوم؛ حس اینکه من به قدر کافی نمیدانم، اطلاعات و دانشی ندارم و اصلاً به قدر کافی خوب نیستم. جرئت حرفزدن در مقام آکادمیک (به عنوان یک دانشجو) را از ما گرفتند و سرکوفتزدن امر مدامی بود. حتی با اینکه سالها گذشته است و من در زمینه آکادمیک ظاهراً انسان موفقی هستم، اما این احساسات ناشی از اتفاقات دانشکدۀ مهندسی شیمی شریف، همراهم است.
- خاطرهای از زمانی که در نشریه فعالیت میکردید، دارید تا برایمان تعریف کنید؟
آخ نشریه. «دردانشکده واقعاً دلبره». من خیلی از دوستانم را به واسطۀ دردانشکده پیدا کردم. محیط نشریه برای من، مثل یک خانواده بود؛ به این معنی که همگی هوای همدیگر را داشتیم. یک بازهای ما صفحهآرا نداشتیم. همگی مشغول امتحانات بودیم و کسی نبود که کار طراحی را برایمان انجام دهد. دست تنها بودم. یادم میآید که جلد را با paint درست کردم و یکی از شاهکارهای طراحی را خلق کردم که هنوز هم در آرشیو موجود است.
- به افرادی که در دورۀ کارشناسی متوجه میشوند مهندسی مسیر آنها نیست، چه توصیهای دارید؟
ما باید واقعگرا باشیم و ببینیم چه چیزی را دوست داریم و چقدر میتوانیم آن چیزی را که دوست داریم، عملی کنیم. در تغییر رشته هم، همینطور است و باید ببینیم که چقدر این کار عملی و شدنی هست. من حتماً موافق این هستم که اگر کسی به رشتۀ دیگری علاقه دارد، باید تغییر رشته دهد؛ اما این امر به طراحی مسیر و مشورت نیاز دارد تا بار روانی کمتری را متحمل شوند.
من به این باورم که ما هر کاری را میخواهیم در زندگی انجام بدهیم، باید برایمان لذتبخش و معنیدار باشد. اگر که رشتهای که میخوانیم را دوست نداریم، چرا باید ادامه بدهیم؟ اما باید هر تغییری در زندگیمان، با آگاهی و مطالعه انجام شود و تحقیق کنیم. اگر از تصمیمتان مطمئن شدید، به حرفهای دیگران که به شما میگویند ضعیف هستید و نمیتوانید، نباید اهمیت بدهید. هیچ رشتهای پرستیژ و ژست بالاتر یا پایینتری ندارد. مهم این است که شما چه چیزی را دوست دارید و از آن، لذت میبرید.