نشریۀ دانشجویی «دردانشکده»
خواندن ۶ دقیقه·۳ روز پیش

مُلک ایران

شمارۀ ۱۰۴ | پریماه پوراحمد کلشتری

ایران، زنی رنجور و خسته بود که از دار دنیا برایش یک نوروز مانده بود. ایران، زنی بود که خانه‌ای قدیمی در میانۀ کوچۀ خاور داشت. خانه‌ای که دیوارهایش کاشی‌های آبی با نقوش اسلیمی داشت و از طاقش چلچراغ‌های زرد آویزان بود. خانه‌ای که همچون کوه بیستون فرهادتاش، باشکوه و استوار ایستاده بود. خانه‌ای که لیلی و مجنون‌های زیادی به خود دیده بود؛ خسرو و شیرین‌ها، ویس و رامین‌ها و بیژن و منیژه‌ها... خانه‌ای که صدای ایران مهمان شب‌هایش بود. صدای لطیف و آرام زنی که قصه‌های رستم دستان، مثنوی، بوستان و گلستان را برای نوه‌هایش می‌خواند؛ قصه‌هایی که همیشه با یاد فردوسی شروع می‌شدند:

به نام خداوند جان و خرد

کز این برتر اندیشه برنگذرد

خداوند نام و خداوند جای

خداوند روزی‌ده رهنمای

خداوند کیهان و گردان‌سپهر

فروزندۀ ماه و ناهید و مهر

ایران زنی رنجور و خسته بود که گذر زمان تمام خوشی‌هایش را کم‌رنگ کرده بود؛ مهرگانش، سپندارمذگانش، آبانگاهش... حال، برای ایران‌بانو فقط یک نوروز مانده بود. ایران، برای نوروز یک سال شکیبایی می‌کرد که از راه برسد و شادی و سرور را به ارمغان بیاورد. این ‌بار بازهم پس‌از یک سال قرار بود نوروز چند روزی مهمان خانۀ ایران باشد. ایران در تکاپوی آمدن مهمانانش بود. دستور داد خانه را چراغانی کنند، روی میز هفت‌سین ترمه بکشند، سماورهای مسی را ردیف کنند و چای با طعم زعفران دم کنند. قرمه‌سبزی بار بگذارند و شیشه‌های رنگی خانه را تمیز کنند. ایران از ایوان خانه مقتدرانه به حیاط نگاه می‌کرد. حوض حیاط از آب پر بود و پرتقال و سیب‌ها در آن غوطه‌ور بودند. «تخت‌جمشید» گوشۀ حیاط، کنار گلدان‌های شمعدانی و زیر درخت‌های بهارنارنج خودنمایی می‌کرد. لبخندی روی لب‌های ایران نقش بست. یاد پسر بزرگش «داریوش» افتاد که روی این تخت می‌نشست و تاریخ می‌خواند. تختی که پر از نقش سربازان هخامنشی بود و داریوش آن را تخت‌جمشید نام نهاده بود. داریوش هر وقت که می‌دید مادر نگاهش می‌کند، دستی به ریش مشکی بلندش می‌کشید و می‌گفت:

«ایران‌بانو! سر تخت‌جمشید، جای تو باد

سریر سران، خاک پای تو باد»

(نظامی گنجوی)

ایران، جانش به جان داریوش بسته بود. داریوشی که در مدیریت همتایی نداشت و اقتدارش برای ایران ستودنی بود. ایران همواره معتقد بود اگر داریوشی نبود، خانواده‌اش این‌چنین هر سال نوروز کنارهم نبودند. نگاهش را چرخاند و به خانه نگاهی انداخت. خانه‌، کهن‌سرزمینی بود که برایش به میراث مانده بود؛ میراث ارزشمند و زیبایی از گذشتگان. کنار تخت‌جمشید، پله‌هایی بود که به زیرزمین می‌رسید. زیرزمین پناهگاه «همایون» پسر دوم ایران بود. او شیفتۀ موسیقی اصیل ایرانی بود . سنتور، تار، عود و کمانچه می‌نواخت و می‌خواند. روحش با موسیقی و هنر تنیده شده بود. آخرهفته‌ که می‌شد، همایون پناه می‌آورد به خانۀ مادر و صدای سازهای مختلف از زیرزمین به گوش می‌رسید. «نگار»، همسر همایون نقاش و خطاط بود و او همانند همایون بخشی از زیرزمین را به کارهای هنری خود اختصاص داده بود. در خاطر ایران، نگار همیشه موهای فر خرمایی‌اش را شلخته بسته و قلمی پشت گوشش گذاشته بود. لباس‌ها و صورتش هم همیشه رنگی بود. صدای طبق‌کشان ایران را به خودش آورد. طبق‌کشان، هرکدام چیزی در دست داشتند. اولی طبقی پر از سنبل داشت، دومی سنجد، سومی سمنو، چهارمی جام‌های سرکه، پنجمی پر از سکه‌، ششمی بوته‌های برفین سیر و هفتمی طبقی سرشار از شیرینی داشت. ایران لبخندی زد و به داخل خانه دعوتشان کرد. آمدن طبق‌کشان همیشه برایش نوید آمدن فرزندانش را می‌داد. دیگر زمان آماده‌شدن فرا رسیده بود، به اتاقش رفت، کت و دامن آبی‌ابریشمی‌اش را پوشید که نقش‌ونگار بتۀ جقه داشت؛ رنگش به‌مانند آبی خلیج‌فارس بود. موهای مشکی‌اش را بافت و چشمانش را سرمه کشید؛ گردنبند فیروزه‌اش را به گردن آویخت و با خاک سرخ هرمز به گونه‌اش رنگ بخشید؛ موهای پشت گوشش را با گل‌سری که شکل گربه بود، جمع کرد. لباسش بوی عطر بهارنارنج می‌داد؛ عطری که دوست داشت. لبخندش عمیق‌تر و گونه‌های چروکیده‌اش برآمده شد. از اتاق بیرون آمد و راه تالار خانه را در پیش گرفت. تالاری که از فرش‌های قرمز دست‌بافت پوشیده شده بود؛ فرش‌هایی که هرکدام قصه‌ای برای گفتن داشت. ایران نمی‌دانست تاروپود هرکدام با چه آرزوهایی تنیده شدند. بافندۀ کدامشان فرزند می‌خواست؟ کدامشان فرزندش به خانۀ بخت می‌رفت؟ فقط قدم می‌زد و از تصاویر لذت می‌برد. فرشی نقشی از دماوند داشت و دیگری یوزی داشت که از چشمۀ آب می‌خورد. خورشید از پشت شیشه‌های رنگی تالار می‌تابید و سایۀ شیشه‌های رنگی روی فرش‌ها می‌رقصید. پشتی‌های قدیمی سرخ به دیوارهای خانه تکیه داده شده و میز هفت‌سین، کنار درِ چوبی تالار قرار داده شده بود. ایران به‌سمت طاقچه رفت و رادیو را روشن کرد؛ رادیو که روشن شد، صدای ترانۀ «الهۀ ناز» در تالار پیچید. ایران دستانش را باز کرد و چرخی زد و با آهنگ هم‌خوانی کرد. بوی گل سنبل و چای زعفرانی تازه‌دمی که برایش آورده بودند در فضا پیچیده شده بود. ظرف‌های سفالی را از گنجۀ گوشۀ تالار برداشت و از سیب، سنجد، سمنو، سکه و سیر پر کرد. آینۀ میناکاری‌شده را در رأس سفره و بقیه را دورش چید. جام‌های سرکه را گوشه‌ای گذاشت و گلدان‌های سنبل را کنار آینه قرار داد. شیرینی‌های مختلفی که روی طبق بود را هم در ظرف‌های بلوری چید. لبخندی زد. کماچ برای داریوش، باقلوا برای نگار، نان برنجی برای همایون، نان چایی برای «هما»، کیک‌یزدی برای «پرستو»، سوهان برای «سامان» و قطاب برای خودش. هفت‌سینش را که چید، به‌سمت طاقچه رفت. به قاب عکس کنار رادیو چشم دوخت. به رسم هرساله، دوست داشت شیشۀ تنها قاب عکس خانه را خودش تمیز کند. قاب عکس را از روی طاقچه برداشت و شیشه‌اش را از غبار پاک کرد. نگاهش به چشمان معصوم و جوان پسرش «اروند» گره خورد. عکس را در آغوش کشید؛ اروند برای ایران نشانی از شجاعت، استقامت و ازخودگذشتگی بود. اروندی که جان داد ولی خاک نداد.

صدای شاد «سامان» او را به خود آورد. سامان، مادر را در آغوش کشید و طبق معمول از راه نرسیده از همه‌جای خانه ایراد می‌گرفت و غر می‌زد. آخر، سامان معمار بود و طراحی‌هایش یکتا. معتقد بود باید بماند و دستی به سر و روی خانۀ ایران بکشد. وقتی از آغوش مادر بیرون آمد، دوان‌دوان به‌سمت میز رفت و سوهانش را برداشت و منتظر خواهر و برادرهایش ماند.

چندی بعد، پرستو به‌همراه همایون، نگار و داریوش وارد شد. مادر، یک دل سیر همۀ آن‌ها را بوسید؛ شاید پرستو را بیشتر. این آخرین عیدی بود که پرستو کنارشان بود. پرستو قصد ترک دیار و وطن داشت و این نوروز تجسمی از وداع بود. برای پرستو، همه‎چیز این نوروز آخرین بار بود. آخرین باری که نوروز را در خانۀ مادری جشن می‌گیرد، آخرین باری که کنار خانواده است و به قول سامان آخرین‌ باری که طعم زندگی با ایران را می‌چشد.

لحظاتی بیشتر به آغاز سال جدید نمانده بود. هما مثل هر سال نتوانسته بود خودش را زودتر برساند. ایران به رادیو گوش ‌می‌داد و می‌دانست هما هم‌زمان با آغاز سال می‌رسد.

«آغاز سال یک‌هزار و چهارصد و چهار مبارک»

و هم‌زمان صدای سلام هما در فضا پیچید. سرها به طرفش چرخید؛ دوید و خودش را در آغوش ایران پرت کرد. هما برای ایران نماد خبر خوب و سعادت بود. ایران نگاهش را به فرزندانش دوخت و لبخندی زد. پول‌های نو را از پشت رادیو برداشت و به آن‌‌ها عیدی داد.

ایران، زنی رنجور و خسته بود که از دار دنیا برایش یک نوروز مانده بود. ایران، زنی بود که خانه‌ای قدیمی در میانۀ کوچه خاور داشت. خانه‌ای که هر سال عید از آن صدای ساز و خنده می‌آمد.

نشریۀ دانشجویی «دردانشکده»، نشریۀ انجمن علمی-دانشجویی دانشکدۀ مهندسی شیمی و نفت دانشگاه صنعتی شریف / کانال تلگرام ما: https://t.me/dardaneshkadeh
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید