فیالبداهه | محمد بابازاده
گویند آسمان واحد است. دروغ میگویند؛ مگر میشود آسمانهایمان یکی باشند؟ این سیر بیپایان خورشید و ماه برای هیچ دویِ ما، یک نیست. خورشید تو زودتر طلوع میکند. روزهایت طولانی و شبها تماماً آرامش است؛ گویی ماه، مهربان و صبور نشسته تا روز خسته شود و آنگاه، شب به تو رسد.
نمیدانم؛ اما خورشید و ماه من انگار سر جنگ دارند. دائم در نور، صدای گریه ماه میرسد و به هنگام فراگیری ظلمت شب، سلول به سلول وجودم را تلاطم و ترس از غضب خورشید و رسیدن نور میگیرد.
جانم! من با تو هزار فرسنگ فرقم. چگونه میتوان به مقایسه نشست؟ به کدامین ترازو؟ تو گریهٔ ماه را ندیدی؛ روز کوتاه را ندیدی؛ تو سوز شب را نچشیدی؛ تو زیر آسمان من زندگی نکردهای.
گذرانیم؛ اما بیخبر از هم. بیخبر از دنیایی که خدا وعدهٔ عدالت در آن داده. بیخبر از اینکه گناه من و تو و ما چیست که اینگونه از عدالت محرومیم. در آخر زمینهایمان هم فرق دارد. آنها هموارتر میروند و ما در شالیزار درد و غم و هزار کوفت و زهرمار دیگر پا به جهان گشودیم.
چه بگویم؟ صدایم میرسد؟ میدانم وجود دارد؛ اگرچه نمیدانم که میشنود یا نه. نمیدانم که اهمیت میدهد یا نه و در این سراسر ندانستن، گاهی و فقط گاهی منتظر بر ندایش مینشینم تا بلکه توجه کند.
مینشینم تا موعود برسد ولی اگر موعودی نبود، خدایا قسمت میدهم به هر آن چیزی که هستی، اگر عدالتی بر من نیاری، باز خواهم گشت به تو و حس خواهی کرد گوشهای از وجودت آنقدر تنفر از خود دارد که نگو. خدایا اگر عدلی نباشد قسمت میدهم که به حال ما بیوفتی و ندانی چیست ولی خوب بدانی که از خودت متنفری.