نشریۀ دانشجویی «دردانشکده»
خواندن ۴ دقیقه·۳ روز پیش

چشم‌های بهار

شمارۀ ۱۰۴ | فی‌البداهه | ملیکا آبانگاه

گاهی به این می‌اندیشم که تمام این‌ آمدوشدها برای چه بوده؟ تا می‌خواهم در مورد این فکرهایم با زمستان صحبت کنم، می‌گوید وقت ندارد. آن‌وقت تا می‌بیند ذخایر آبی کم شده، پیدایش می‌شود و یک‌دفعه با ابرهای من نجوایی می‌کند و آن‌ها را طوری فریب می‌دهد که برف ببارند. آخر بچه را چه به این کارها! به فکر این نیست که جوانه‌های شاخه‌های هلو و گردو می‌سوزند!

آه؛ می‌بینی لک‌لک کوچولوی مهاجر؟ این فرزندان من حالا که آبادانی است و خوش‌خوشانشان است من را از یاد می‌برند. خوش به حال تابستان، بااینکه خودش را می‌گیرد و آب را به بهای گران به فروش می‌گذارد، خواهان بیشتری دارد. هی این آدم‌ها به هر دری می‌زنند و تازه یادشان به صرفه‌جویی و زمین و فلان می‌افتد. تازه یادشان می‌افتد که این‌همه فراوانی‌ای که من به آن‌ها ارزانی می‌دارم، می‌تواند نباشد‌. ذات انسان این است که وقتی به تنگنا می‌افتد، به یاد خویشان قدیمی می‌افتد و بعد آن‌ها را فراموش می‌کند. تازه زمستان که دیگر هیچی؛ وقتی می‌آید، همه مراعات می‌کنند و کل زندگیِ به زعم خودشان مهم و حیاتی‌شان را تعطیل می‌کنند که منابع گاز و فلان و بهمان یک‌وقت کم نیاید‌؛ آن‌وقت لک‌لک کوچولو، دریغ از یک تشکر ساده! تو هم وقتی دنبال غذایی حواست باشد پلاستیک به‌جای غذا به خوردت ندهند.

گمان می‌کنم خیلی دارم غر می‌زنم؛ بیا از بهاربودن برایت بگویم. البته اگر گرسنه نیستی و بنای گوش‌دادن داری. گاهی از خود می‌پرسم که این تأثیر کدام‌یک از ما بر یکدیگر است؟ آیا من آمده‌ام تا آدم‌ها کهنگی‌های گذشته را به دور بیندازند یا این آن‌ها هستند که این تصمیم را می‌گیرند و من هم با دیدن تکاپوی آن‌ها به تکاپو می‌افتم؟ واقعاً نمی‌دانم؛ ولی هرچه که هست به آن عادت کرده‌ام. از حق نگذریم، زیبا هم هست. اگر بگویم من زیباترین فصل سال هستم و مردم به‌خاطر سر رسیدنم خیلی خوشحال می‌شوند، بُلُف نزده‌ام و همین بهترین‌بودن، چیزی است که خوشحالم می‌کند. شاید همین ویژگی من است که روی این بچه‌هایم اثر گذاشته و کمال‌گرا شده‌اند.

لک‌لک جان، من را این‌جوری نگاه نکن. من خیلی شادتر از این حرف‌ها هستم؛ اما می‌خواستم یک روز این سؤال‌ها را از کسی بپرسم بلکه جوابی پیدا کنم. اینکه هم‌نشینی نداشته باشی، گاهی سخت ‌می‌شود. می‌گویند پاییز از همۀ فصل‌ها بیشتر به من شبیه است. خیلی دوست دارم او را ببینم؛ شنیده‌ام او هم به زمستان پیغام‌وپسغام داده که من را ببیند. شاید روزی قسمت شود و با هم قراری بگذاریم، به‌هرحال فرزندانم هم گاهی از تابستان عاصی می‌شوند و بد نمی‌شود اگر پاییز به سراغم بیاید. شاید او من را درک کند، حس می‌کنم من را درک می‌کند؛ فقط احتمالاً کمی خسته‌تر از من است. او هم یک عالم تحول درون خودش دارد و کارش مثل من از زمستان و تابستان سخت‌تر است؛ اما خودمانیم، کار من از او هم سخت‌تر است. فکر کن این‌همه درخت کهن‌سال را که شش ماه است به خواب رفته‌اند را بیدار کنی و بگویی از صفر دوباره باید شروع کنی و به زیباترین حالت خود درآیی؛ به این که فکر می‌کنم می‌بینم فعالیت کمی هم نکرده‌ام. البته اینکه از مرگ زنده کنی بهتر از این است که کم‌کم بمیرانی. به‌خاطر همین است که پاییز خسته‌تر از من است. به‌خاطر همین است که فرزندانم سررسیدن من را جشن می‌گیرند.

راستی، این بچه‌های من واقعاً رسیدن من را جشن می‌گیرند. اصلاً حواسم نبود؛ خب حالا کمی از آن‌ها راضی‌تر هستم. این را یادم رفت بگویم لک‌لک! یکی از بچه‌هایم که شش سال دارد، با من صحبت می‌کند. او خیلی به من نزدیک شده و از وقتی او آمده دیگر احساس تنهایی نمی‌کنم. بهار هم‌نام من است و تک‌تک گل‌هایی که می‌بیند را طوری نگاه می‌کند که من موقع برآوردن گلبرگ‌ها از غنچه نگاه می‌کنم و آن‌قدر از دیدن ابرهای پنبه‌ای به وجد می‌آید که گاهی دلم می‌خواهد بی‌خیال فرستادن باران شوم تا خوشی او را به هم نریزم. او جوانه‌های درخت توت را تحسین می‌کند و از کنارشان نمی‌گذرد. وقتی درخت ارغوان را برایش تزیین کردم، ساعت‌ها زیر شاخ‌وبرگ‌هایش آواز می‌خواند. تازگی‌ها دوستانش را جمع کرده تا کنار پیچک‌ها بازی کنند و هرازگاهی با آن‌ها کل‌کل می‌کند که ببیند دست کدامشان به آن شاخۀ بالایی می‌رسد؛ اما مادرش خیلی اوقات از دست خیال‌پردازی‌های او کلافه می‌شود.

واقعاً افکار فرزندانم برایم تعجب‌آور است. چطور دنیای خیالی خودشان که پر از بدوبدو و در آخر هیچ‌بودن است را باور کرده‌اند و بدون اینکه حتی یادشان بیاید از کجا آمده‌اند و یادی از مادرشان کنند، به اسباب‌بازی‌های خودشان مشغول شده‌اند. هرچقدر هم که برایشان شکوفه و جوانه و این بندوبساط‌ها را رنگین می‌کنم حتی متوجه‌شان نمی‌شوند. باورت می‌شود لک‌لک؟ آن دفعه یک درخت انار را با چه آب‌وتابی تزیین کرده بودم و سر راه یک بلوار شلوغ گذاشته بودم. چندین بار کارش به خشک‌شدن رسیده بود و با کلی سختی او را زنده نگه داشتم. منتظر بودم تا یکی نگاهی به او بیندازد تا شاید باز هم گلی چیزی در مسیرش قرار دهم؛ اما حتی یک نفر هم به او بیش از 30 ثانیه نگاه نکرد. همه با عجله به‌سمت کار بسیار مهمشان می‌رفتند. اصلاً داشتم چی می‌گفتم که به اینجا رسیدم؟ آها، تو کجا رفتی لک‌لک؟

نشریۀ دانشجویی «دردانشکده»، نشریۀ انجمن علمی-دانشجویی دانشکدۀ مهندسی شیمی و نفت دانشگاه صنعتی شریف / کانال تلگرام ما: https://t.me/dardaneshkadeh
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید