ویرگول
ورودثبت نام
نشریۀ دانشجویی «دردانشکده»
نشریۀ دانشجویی «دردانشکده»
خواندن ۶ دقیقه·۵ سال پیش

کافه رادیو

فی‌البداهه/ ویژه‌نامه نوروز۹۹ - کامیاب صفایی‌راد


مثل هر سال نزدیک‌های عید، خیابان‌های اصفهان پر می‌شوند از مسافرهای نوروزی و ماشین‌هایی که روی بار بندشان یک بقچه‌ بزرگ از رخت و لباس است که با پلاک‌های مختلفشان شهر را پر می‌کنند. یادم است بچه‌تر که بودم نزدیک‌های عید که بابا می‌آمد اصفهان، ماشین را بر‌می‌داشتیم و پدر پسری کل شهر را می‌گشتیم. من هم به هر ماشینی که می‌رسیدیم به بابا می‌گفتم: «بابا، این پلاک مال کدوم شهره؟» او هم بدون اندکی بی‌حوصلگی جوابم را می‌داد و در دلش ذوق می‌کرد از پسر بچه کنجکاوی که دارد. راستش را بخواهید از همان دوران بچگی به «چرا؟» پرسیدن‌هایم معروف بودم. چشمتان روز بد نبیند یک‌بار آن‌قدر سر یک مسئله فیزیک به معلم اول راهنمایی‌ام، آقای فرشباف، گفتم «چرا؟»، که دیگر اعصابش خورد شد و با داد به من گفت: «همینه که هست.» من هم از آن‌جایی که بسیار حساس بودم، زدم زیر گریه و از کلاس بیرون رفتم و به قصد گلایه سری به ناظم‌مان زدم. حالا دیگر بقیه داستان و ناز کشیدن‌های معلم فیزیک بماند برای بعد...

این روزها که در خیابان های شهر همهمه‌ عید جریان دارد، در آجیل‌فروشی‌ها و شیرینی‌فروشی‌ها جای سوزن انداختن هم نیست! مسافرها کنار زاینده رود و خو‌اجو جا خوش می‌کنند. میدان امام هم پرمی‌شود از زیر اندازها و حصیرهایشان. از یک جایی به بعد میدان نقش جهان تبدیل به صحنه یک گردهمایی بزرگ ازاقوام مختلف ایرانی با لباس‌ها و گویش های رنگارنگشان می‌شود. من هم که دیوانه‌ عکاسی و خوش‌وبش کردن با مسافر‌ها. اصلا برای همین است که تا بوی عید را استشمام می‌کنم دیگر جایی جز پیاده‌رو‌ها و کوچه‌پس‌کوچه‌های شانزلیزه، همان چهارباغ خودمان، پیدایم نمی‌شود. کل تعطیلات کاری جز عکاسی از شلوغی مردم و هدیه دادن خنده‌های بزرگ به همراه خوش‌آمد گویی به مسافر‌ها ندارم.

آن‌قدر این روز‌ها در چهار‌باغ پرسه می‌زنم که دیگربا تمام کافه‌چی‌های کوچه کازرونی رفیق شده‌ام. آن‌ها نیز بیشتر به‌خاطر سازی که می‌زنم من را به اسم «دلدار» می‌شناسند و تا دوباره سر‌و‌کله‌ام پیدا می‌شود همان چای و کیک همیشگی را با یک دانه گل محمدی برایم می آورند. بیشترشان هم به جای گرفتن پول، می‌خواهند که کمی برای مشتری هایشان ویولن بزنم، من هم از خدا خواسته بیرون کافه بساط ویولنم را پهن می‌کنم و یک ساعتی از آهنگ‌های قدیمی و خاطره‌انگیزِ «جان مریم»،‌ «گل گلدون» و در آخر «سلطان قلب‌ها» می‌زنم. خودمانیم ولی «بهار دلنشین» چیز دیگری است. ازآن آهنگ‌هایی که هر چقدر هم بنوازم باز هم مشتریان و عابران ادامه می‌دهند به خواندن و خندیدن و گفتن خاطره‌هایشان از این آهنگ دلنشین. گاهی لحظات تکرار نشدنی با سرعت برق و باد می‌گذرند.

یادش بخیر! چهار سال پیش همین موقع‌ها بود که حس‌ و حال عید به همه شور و نشاط خاصی بخشیده بود‌. آن موقع من یک جوان 18ساله بودم، دوربین و ویولنم را برداشتم و سوار خط هتل پل شدم تا به چهارباغ بروم. طبق معمول از شلوغی‌ها و خلوت‌های دونفره‌ آدم‌ها در گوشه‌و‌کنار حجره‌های سی‌وسه‌پل عکس می‌گرفتم. نزدیک‌های عصر شده بود و من هم خسته و گرسنه به سمت کافه رادیو راهی شدم. گرسنه بودم ولی حوصله نهار نداشتم، برای همین چای و کیک سفارش دادم و جذب عکس‌هایی که گرفته بودم شدم. یک ساعتی در کافه سر کردم تا خستگی و گرسنگی‌ام رفع شود. وقتی برای حساب کردن رفتم، صندوق‌دار نگاهی به سازی که پشت کولم بود انداخت و گفت: «ویولن می‌زنی پسر جان ؟» من هم خندیدم و گفتم:‌ «بله، ویولن میزنم؛ ولی صبح تا حالا که فقط روی دوشم، دکوری بوده و فرصت نکرده‌ام بزنم.» دوباره یک نگاه به کلاهم انداخت و از من خواست که چند قطعه برایش بزنم، من هم از خدا خواسته قبول کردم. اول از قطعه‌های کلاسیک والتز و بتهون نواختم ولی دیدم که مردم استقبال چندانی نمی‌کنند. تصمیم گرفتم از قطعات ایرانی بنوازم چون هم عید بود و هم مردم عام از آهنگ‌هایی که به گوششان آشناست بیشتر لذت میبرند. کوک ویولنم را تغییر دادم و شروع کردم به نواختن «بهار دلنشین». این یکی را انگار خیلی دوست داشتند، من هم یک ربعی همین قطعه را می‌نواختم و همه مشتریان هم‌خوانی می‌کردند: «تا بهار دلنشین آمده سوی چمن...»؛ اما بین آن همه صدا، یک صدا ناجور به دلم می‌نشست. صدای یک دختر کُرد با چشم‌های آبی و موهای طلایی صاف که با خوانواده‌اش داخل کافه نشسته بودند و عصرانه می‌خوردند. راستش را بخواهید تنها به‌خاطر آن دختر کُرد بود که یک ربع تمام و بدون وقفه آرشه می‌کشیدم تا چشم از آن چشم‌های مستش هنگام خواندن «تا که گلباران شود کلبه ی ویران من...» برندارم. همین یک ربع رویایی شده بود دلیل هر سال، این موقع‌ها، رفتن به کوچه کازرونی و ساز زدن تا خود شب که شاید دوباره آن دختر چشم آبی را روی یکی از صندلی‌های کافه یا میان شلوغی عابران ببینم.

نزدیک‌های عید خیابان های شهر پر می‌شوند از شکوفه‌ها و عطلسی‌هایی که جلوه دیگری از زیبایی‌های اصفهان را رو می‌کنند و با وجود مردم مهمان‌نواز و شوخ طبعی که با آن لهجه شیرین‌شان، ‌صمیمیت و گرمی بیشتری در شهر جاری می‌کنند و رقص شیرین آب زیر پل های زیبای زاینده رود، بهترین جا را برای مسافرت و چند روزی خوشگذرانی می‌سازند. من هم که همان جای همیشگی، رو‌به‌روی کافه رادیو، ویولن به دست یا درحال خوردن چای و کیک منتظرتان هستم.

دانشگاه صنعتی شریفدانشکده مهندسی شیمی و نفتانجمن علمی دانشجویی کیمیادردانشکدهفی‌البداهه
نشریۀ دانشجویی «دردانشکده»، نشریۀ انجمن علمی-دانشجویی دانشکدۀ مهندسی شیمی و نفت دانشگاه صنعتی شریف / کانال تلگرام ما: https://t.me/dardaneshkadeh
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید