شمارۀ ۹۰ | خشت سوم | سینا محمدیان
فردا پایانترم مبانی اقتصاد دارم و امروز به جای جمعبندی و مرور نهاییِ رابطۀ تورم و نرخ ارز، به دانشگاه میروم تا در میانترمِ صد و پنجاه و هشتمِ یکی از دروس که استاد آن مصر بوده تا آن را پس از بازۀ حذف اضطراری برگزار کند، شرکت نمایم.
کمی استرس دارم. هنوز از عملکرد خودم در صد و پنجاه و هفت میانترم قبلی اطلاعی ندارم؛ اما چون استاد درس قول داده نمرات را تا قبل از حملۀ اتمی طالبان به تهران به دستمان برساند، کمی آرامش شامل حالم میشود.
حدوداً نیم ساعت در راه و نیم ساعتی هم توی صف پارکینگ بودم تا بالاخره توانستم خود را به درب انرژی برسانم و وارد دانشگاه شوم. بعد از زدن کارت، همچون همیشه سعی کردم با عرض سلام از سنگینیِ نگاه صامت خانم و آقای حراست کم کنم. پس از واردشدن به دانشگاه، روزنامۀ روی استند درب شمالی توجهم را جلب میکند؛ ولی به دلیل ضیق وقتِ ناشی از صف طولانی پارکینگ دانشگاه، به خواندن تیتر جلد کفایت میکنم.
قدمزنان به سمت دانشکده آمدم. ترکیب طبیعت دلانگیز، حوض همیشه خالی و جمع صمیمانۀ بچهها از بین مقدار قابلتوجهی دود از دور قابل رویت بود. شاید این حجم دود جلوی دانشکده خیلی عادی به نظر بیاید؛ اما مطابق آمارهای رسمی، هفت درصد از بازارِ ۶۰ هزار میلیارد تومانی دخانیات کشور، همینجا یعنی جلوی دانشکدۀ مهندسی شیمی و نفت دود میشود. بعد از سلام و احوالپرسی با همۀ بچهها وارد دانشكده شدم. سروصدایی که از نیمطبقه میآید، نشاندهندة لیگ کارتبازیای است که از اول ترم شروع شده و حال به مراحل نهایی و حساس خودش رسیده.
از روی دریاچۀ آبِ جلوی آبسردکن همکف رد میشوم و به سوی راهپله میروم. در همین حین چشمم به تابلوی گمشدهها میافتد و اعلامیۀ انگشتر طلای گمشده را میبینم. قیمت طلا یادم میآید و از خداوند برای شخصی که انگشترش را گم کرده است، طلب صبر و آرامش میکنم. پلهها را بالا میروم تا به کلاس ششم -همان محل برگزاری میانترم- برسم...