داریوش اسماعیلی
داریوش اسماعیلی
خواندن ۳ دقیقه·۴ سال پیش

در سوگ استاد شجریان


هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق...
هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق...

سال دوم دبیرستان بودم ؛ یه همکلاسی داشتم که عاشق سنتور بود.هر وقت فرصتی دست میداد روی میز های آهنی-چوبی کلاس برای خودش ضرب میگرفت.خداییش قشنگ میزد ؛ اما بچه ها حتی خودم زیاد بهش توجه نمیکردیم و توی حال خودش بود.یادمه یه روز که رفته بودیم نمازخونه مدرسه ؛ دید اون گوشه یه موکت هایی ریختن و خرده ریز داره. رفت از مسئولش اجازه گرفت اونها را برداره و میگفت نازک هستند برای نمیدونم کجای سنتور خوبند... من که "نفهمیدم"....

سال سوم بودم که یه روز وقتی اومدم خونه دیدم پدرم خونه است و خوابیده یه گوشه ای و مامانم نگران کنارش نشسته . پرسیدم چی شده گفتند سکته قلبی کرده.دیدم حالش خوب نیست و مامان ناراحته ولی نمیدونستم داستان چیه و چی شده و چرا و باید چیکار کنیم.من معنی سکته را "نفهمیدم"...

یه روز که از مدرسه برگشتم دیدم چند نفر کنار تخت بابا نشسته اند. موها و ریشهای بلندی داشتند بعضی هاشون.یکیشون اینقدر موهاش نرم بود که دلم میخواست برم نوازشش کنم اما وقتی به چهره مردونه اش نگاه کردم خجالت کشیدم... سلام کردم و نشستم کنارشون ببینم کی هستند. بابا گفت دوستانش هستند و یکیشون استاد کامکار بود و بعد از گپ و گفتی به پدر پیشنهاد داد اگر دوست دارم شاگردش بشم و برم موسیقی ازش یاد بگیرم. من بچه بودم و معنی موسیقی ؛ استاد ؛ عشق و هنر را نمیدونستم چیه.من معنی فرصتی برای شاگردی یک استاد را "نفهمیدم"...

بعدها شنیدم پدر گهگاهی به دیدن استاد شاملو ؛ استاد شجریان و سایر بزرگان میرود , یادم رفت بگم که پدر ادیب بود و اهل قلم و نوشتن و خوندن از نون شب برایش واجب تر ؛ ولی من مقام و شان و بزرگی پدر را "نفهمیدم"...

روزها گذشت و به توصیه پدر ؛ کتاب میخوندم و موسیقی گوش میکردم.موسیقی های کلاسیک مثل باخ و بتهون و ویوالدی و ... و موسیقی های سنتی مثل آلبوم های استاد شجریان و استاد بنان و بعد ها هم استاد افتخاری و .... ؛ موسیقی و کتاب خوب را باید نوشید هر لحظه ولی مثل خیلی های دیگه این موضوع را اونموقع "نفهمیدم"...

روزی از روزها پدر رفت به آسمون و دیگه برنگشت ؛ یه کمد پر از آلبوم های موسیقی و هزاران جلد کتاب باقی موند که شد یادگاری گوشه خونه هرچند گاهی نگاهی و آهی.... برای دیگرانی که از خونه ما بازدید میکردند مثل موزه بود اینها و با دیدنش جملاتی میگفتند که بیشترش به خدا بیامرز ختم میشد و اینکه چه گنج های پر بهایی را برای ما باقی گذاشته ؛ اما ارزش این گنج را تا کنون "نفهمیدم"...

گذشت و گذشت و گذشت... روزها سپری شد ؛ خودم بزرگ شدم ؛ پدر شدم ؛ کتابخونه و کاست و سی دی و فایلهای مختلف موسیقی را خوندم و شنیدم... باهاشون دقایقم را پر کردم از هوای عشق ؛ گریه کردم ؛ خندیدم ؛ هر چند از این دانش و معرفت چیز زیادی نصیبم نشد و هنوز پر از نادانی هستم و از علم و عشق چیزی "نفهمیدم"...

تا حالا سوزن به انگشتتون فرو رفته ؟ یک لحظه خیلی سریع و کوتاه ؛ بعدش یک درد عمیق و خون که آرام آرام سرازیر میشود...
پنجشنبه بود که خبر منتشر شد ، خبر کوتاه و دردناک بود ؛ استاد محمد رضا شجریان به دیدار معشوق شتافت.... سرم گیج رفت.به جای آنکه سوزنی در انگشتم فرو رود سوزشی از درون به بیرون فوران کرد و جای خالی حضور و یاد استاد در دلم پیچید.اشک امانم نمیداد و بغض در گلو گره خورده بود.سکوت...تنهایی...سرما...چیز دیگری یادم نیست ؛ در اون لحظه چیزی از دنیا "نفهمیدم"...


غیر قمر هیچ نگو...
غیر قمر هیچ نگو...

اکنون چند روز است که تمام شبکه ها و صفحات مجازی و اخبار را نگاه میکنم.همه جا تصویر استاد ؛ همه کلامی برای نوشتن ، همه در جستجوی ردی از خاطرات استاد ؛ تسلیت گویی به یکدیگر...مرغ سحر و ربنا و صدها نوای ملکوتی و دلنشین را شنیدن... همه حیران از این هجران و چون کودکی که به دنبال بوی چادر مادرش میدود ؛ در جستجوی نسیمی از کوی استاد... ؛ دارم آهنگ بیداد را گوش میکنم و حال عجیبی دارم ، احساس میکنم باز بی پدر شدم و این سوگ را نه در زبان و نگاه که با عمق وجود فهمیدم...

استاد شجریانربنامرغ سحر
بعضی وقتها دلم میخواد بنویسم ؛ همین!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید