زیر لب آهنگی را زمزمه میکرد. ملودی آشنایی بود اما مطمئن نبود آن را کجا شنیده است.
صدای خنده چند تا از دانش آموزان بلند شد. این دانش آموزان واقعا باید متوجه تفاوت کتابخانه و کافه شوند!
صدای تق تق منظم پاشه کفش کتابدار را شنید. حداقل یک نفر در این خراب شده با اون هم نظر بود.
همینطور که به سمت انتهای کتاب خانه میرفت، صدایی زمزمه مانند و جدی شنید. پس از آن صدای قدم های شکست خورده بچه های شلوغ که شق و رق از کتابخانه خارج میشدند. در حالت عادی نمیتوانست چیزی به آنها بگوید بنابراین در این شرایط، هنگامی که میدید بالاخره آنها به سزای اعمالشان رسیده اند خوشحال می شد.
شکلات کاکائویی که قبل تر از دکه ی کوچک و دنج انتهای خیابان گرفته بود را در دهانش گذاشت و هدفونش را روی گوش هایش گذاشت و آهنگی بیکلام را پلی کرد. اینگونه شادی اش را جشن گرفت.
به انتهای کتابخانه رسید. قسمتی که عملا متروکه حساب میشد. رمان هایی که هیچ کس آنها را نمیخواند.
غزلواره های شکسپیر
رمان های جین آستین
کتاب گتسبی بزرگ
و...
دستش را روی جلد چند کتاب کشید. کتاب ها را با تمام وجودش حس میکرد نه تنها در سر انگشتانش.
چشمانش را بست و به کشیدن دستش روی کتاب ها ادامه داد. تا هفت کتاب شمرد.
چشمانش را باز کرد و کتاب هفتم را برداشت.
پشت میز نشست و کتاب را در دست گرفت.
میدانست چند ساعت آینده را در این حال سپری خواهد کرد.
جعبه ی بیسکوییت و مشتی شکلات در آورد و رو به رویش روی میز ریخت.
شروع به خواندن کرد.
پ.ن: فقط حضور اسم کتاب باعث میشه همه چی قشنگتر شه نه؟ :))
ختم جلسه?